شیر و روباه
افسانهای از کشور یونان
بیژن شهرامی
در جنگلی بزرگ و سرسبز شیری زندگی میکرد که پیر و ناتوان شده بود و دیگر نمیتوانست حتی یک خرگوش را شکار کند.
او مجبور بود ظهرها که حیوانات برای استراحت به لانههایشان میرفتند از غار محل زندگیاش بیرون بیاید و از تهماندهی غذای جانوران دیگر استفاده کند!
این وضع مدتی ادامه پیدا کرد تا اینکه بالأخره یک روز حوصلهاش سر رفت و تصمیم گرفت نقشهای بکشد و مثل روزهایی که جوان بود و شکار تازه میخورد سفرهی رنگینتری برای خودش پهن کند.
شیر بعد از مدتی فکر کردن نقشهای کشید. وانمود کرد مریض است و میخواهد چند روزی در غار بماند و استراحت کند.
خبر این تصمیم او خیلی زود در تمام جنگل پیچید و حیواناتی که سالها از ترس جانشان جرئت نمیکردند به لانهاش نزدیک شوند، تصمیم گرفتند به دیدنش بروند!
از آن روز به بعد حال و روز شیر به کلی تغییر کرد. هر روز حیوانی به دیدنش میرفت و او هم آن را میگرفت و میخورد!
مدتی به این شکل گذشت تا اینکه روزی روباهی گذرش به در غار افتاد و به نقشهی شیر پی برد. همانجا ایستاد و گفت: «اینجایی دوست عزیز؟»
شیر که وانمود میکرد مریض است آه و نالهکنان پاسخ داد: «بله، اینجا هستم.»
روباه گفت: «حالت چهطور است؟»
شیر جواب داد: «تعریفی ندارد، حالا چرا نمیآیی تو؟»
روباه گفت: «فکر میکنم برای من جایی نباشد؟»
شیر با تعجب پرسید: «برای چه؟»
روباه خندید و گفت: «از جای پاها معلوم است عدهی زیادی به داخل غار آمده و هنوز بیرون نیامدهاند. پس من میروم و یک روز که سرت خلوتتر بود به دیدنت میآیم!»
ارسال نظر در مورد این مقاله