10.22081/poopak.2024.76449

شیر و روباه

موضوعات

شیر و روباه

افسانه‌ای از کشور یونان

بیژن شهرامی

در جنگلی بزرگ و سرسبز شیری زندگی می‌کرد که پیر و ناتوان شده بود و دیگر نمی‌توانست حتی یک خرگوش را شکار کند.

او مجبور بود ظهرها که حیوانات برای استراحت به لانه‌های‌شان می‌رفتند از غار محل زندگی‌اش بیرون بیاید و از ته‌مانده‌ی غذای جانوران دیگر استفاده کند!

این وضع مدتی ادامه پیدا کرد تا این‌که بالأخره یک روز حوصله‌اش سر رفت و تصمیم گرفت نقشه‌ای بکشد و مثل روزهایی که جوان بود و شکار تازه می‌خورد سفره‌ی رنگین‌تری برای خودش پهن کند.

شیر بعد از مدتی فکر کردن نقشه‌ای کشید. وانمود کرد مریض است و می‌خواهد چند روزی در غار بماند و استراحت کند.

خبر این تصمیم او خیلی زود در تمام جنگل پیچید و حیواناتی که سال‌ها از ترس جان‌شان جرئت نمی‌کردند به لانه‌اش نزدیک شوند، تصمیم گرفتند به دیدنش بروند!

از آن روز به بعد حال و روز شیر به کلی تغییر کرد. هر روز حیوانی به دیدنش می‌رفت و او هم آن را می‌گرفت و می‌خورد!

مدتی به این شکل گذشت تا این‌که روزی روباهی گذرش به در غار افتاد و به نقشه‌ی شیر پی برد. همان‌جا ایستاد و گفت: «این‌جایی دوست عزیز؟»

شیر که وانمود می‌کرد مریض است آه و ناله‌کنان پاسخ داد: «بله، این‌جا هستم.»

روباه گفت: «حالت چه‌طور است؟»

شیر جواب داد: «تعریفی ندارد، حالا چرا نمی‌آیی تو؟»

روباه گفت: «فکر می‌کنم برای من جایی نباشد؟»

شیر با تعجب پرسید: «برای چه؟»

روباه خندید و گفت: «از جای پاها معلوم است عده‌ی زیادی به داخل غار آمده و هنوز بیرون نیامده‌اند. پس من می‌روم و یک روز که سرت خلوت‌تر بود به دیدنت می‌آیم!»

CAPTCHA Image