10.22081/poopak.2024.76459

روباه زرنگ، خرگوش زیرک

موضوعات

داستان ترجمه

روباه زرنگ، خرگوش زیرک

مترجم: سعید عسکری

بازآفرینی: ریحانه آبشاهی

خرگوش سفید می‌خواست به آن‌طرف رودخانه برود: «آخ‌جان! تولدِ پسرعموجان.» و در را باز کرد. یک‌دفعه، دیرینگ دیرینگ... با عجله گوشی تلفن را برداشت. پدربزرگش آن‌طرف خط بود و سرفه‌کنان گفت: «بدجوری سرما خوردم.» و اسم دارویی که دکتر برایش نوشته بود را خواند. خرگوش گفت: «برایت می‌خرم و می‌آورم پدربزرگ.»

وقتی دارو را خرید به ساعت جیبی‌اش نگاه کرد: «اگر اول داروی پدربزرگ را ببرم دیرتر به تولد می‌رسم.» این‌پا آن‌پا کرد: «حالا چه‌کار کنم؟»

ابتدای جنگل، یک پُل، محل رفت‌وآمدِ حیوانات به این‌طرف و آن‌طرفِ رودخانه بود؛ اما وسط جنگل، جایِ عمیقِ رود، یک روباه با قایقش آماده بود. او هر کس که وقتِ کافی نداشت تا به ابتدای جنگل برود و از روی پُل رد شود را جابه‌جا می‌کرد.

خرگوش، «هم» نگران پدربزرگش، «هم» نگران دیر رسیدنش به جشن تولد بود و گفت: «از رفتن با روباه می‌ترسم؛ اما چاره‌ای هم ندارم.» دوید.

به قایق رسید و نفس عمیقی کشید. زنگوله را زد. روباه دماغش را درآورد و اطراف را بو کرد. وقتی خرگوش را دید لبش را لیسد و پرسید: «با من کاری دارید دوستِ خرگوشم؟» خرگوش در حالی‌که از ترس می‌لرزید، گفت: «می‌خواهم فوری به آن‌طرف رود بروم. اگر به‌موقع برسم، قول می‌دهم برایت کیک تازه بیاورم.» روباه گفت: «البته که فوری می‌برمت.» بعد پنجه‌اش را توی قایقش گذاشت و گفت: «اما قایقم کمی شکستگی پیدا کرده و آب داخلش می‌رود.» و دُمش را تکان داد: «روی دُمم سوار شو.»

خرگوش حرف روباره را باور نکرد. در حالی ‌که موهاش از ترس سیخ شده بود‌ فکر کرد: «شاید بهتر است خودم را به پُل برسانم.»

روباه صدایش را نازک کرد: «نمی‌خواهی که دیر برسی!» خرگوش مِن‌مِن‌کنان گفت: «آخه!» روباه لبخندِ مهربانی زد. خرگوش آرام یک قدم جلو رفت و با ترس روی دُمِ او نشست. روباه فوری شنا کرد. هنوز خیلی شنا نکرده بود که بلند گفت: «آقای خرگوش، انگار برای دُمم خیلی سنگینی. می‌توانی کمی جلوتر بیایی و روی کمرم بشینی؟»

خرگوش آرام پشتِ روباه نشست. کمی احساس خطر داشت و آرزو کرد: «کاش این سواری را رد کرده بودم!»

روباه بعد از کمی شنا، با ناله گفت: «خیلی معذرت می‌خواهم؛ اما از چیزی که فکر می‌کردم سنگین‌تری. می‌شود روی شانه‌ام بشینی؟»

خرگوش که تیریک تیریک می‌‌لرزید، آرام جلوتر رفت و روی شانه‌ی روباه نشست.

کمی بعد روباه نفس‌زنان گفت: «خیلی سنگینی. جریان آب دارد تندتر می‌شود. بهتراست روی پوزه‌ام بشینی تا غرق نشویم.»

قلبِ خرگوش تندتند می‌تپید. تا آن‌طرفِ رود راه کمی مانده بود. خیلی آرام، ترسان و لرزان جلوتر رفت. تا روی پوزه‌ی روباه رسید، روباه سرش را محکم به بالا تکان داد. خرگوش به هوا پرت شد و روباه دهانش را باز کرد.

خرگوش که از قبل حدس زده بود و کاملاً آماده بود، فوری مقداری از شیشه‌ی دارو را توی دهان روباه خالی کرد. روباه جیغ کشید: «وااای! این چیست؟ چه تلخ است.»

خرگوش یک پایش را روی دماغ روباه گذاشت و با جهشی بلند به خشکی پرید: «ممنون از سواری! حیف شد اگر فکرِ خوردنم نبودی، به جای این داروی تلخ کیکِ شیرین نوش جان می‌کردی.»

روباه سرفه‌‌کنان سرش را زیر آب برد و قِر قِر دهانِ پُر از شربتش را شست.

این اولین باری بود که در تمام جنگل، حیوانی زیرکانه، حقه‌ی روباه را فهمیده بود. خرگوش دوید تا رازِ ناپدید شدنِ دوستان‌شان را برای بقیه بگوید.

CAPTCHA Image