10.22081/poopak.2024.76461

 آثار خوب بچه ها

موضوعات

کبوتر نامه‌رسان

 آثار خوب بچه ها

به کوشش سعادت‌سادات جوهری

حلما عبدلی- کلاس سوم

سلام امام حسین من، سلام عزیز فاطمه، سلام عشق همیشگی ما!

 امام مهربانی‌ها، من تا به حال به کربلا نیامده‌ام؛ اما هر سال در روزهای تاسوعا و عاشورا به خاطر مظلومیت، فداکاری و عشق به شما، عزاداری می‌کنم.

من امسال در درس پنجم هدیه‌های آسمانی خواندم و فهمیدم که در روز عاشورا چه اتفاقاتی افتاده و دلم برای زیارت شما بی‌قرارتر شده است .

سالار شهیدان! من امسال تازه به سن تکلیف رسیده‌ام و به شما قول می‌دهم تا همیشه حجابم را رعایت کنم.

مولاجانم یا اباعبدالله!

در حالی که اشک‌هایم جاری شده از شما می‌خواهم ما را به زیارت‌تان دعوت کنید.

محمدحسن موحدی- کلاس پنجم 

 بُزیِ نادان 

قهرمانِ داستان من، بزباشی است. اسم بچه‌های بزباشی، بزک و بزی است.

بزک، بچه‌ی زبل و زیرکی بود؛ اما برعکس آن، بزی بچه‌ی پرخور و تنبل و نادان بود. بزک در مغازه کار می‌کرد؛ اما بزی آن‌قدر می‌خوابید که دیگر نمی‌توانست از جایش تکان بخورد .

یک روز که بزک تازه از سر کار آمده بود و بزی، هم خواب‌آلود بود و هم آن‌قدر غذا خورده بود که شبیه گردو شده بود.

بزباشی می‌خواست به بازار برود تا سبزی بخرد. بزباشی رفت.

همان لحظه، یک گرگ زشت آمد و صدایش را مثل بزباشی کرد و گفت:

  • در را باز کنید! من مادرتان هستم.

بزک فهمید که او گرگ است.

بزی گفت: «برو در را باز کن مامان‌بزی آمده.»

بزک گفت: «نه! مامان نیست. گرگ است.»

اما بزی بدون فکر کردن و با هزار زحمت، از جایش بلند شد و در را باز کرد.

همین که در باز شد، بزک توی اتاق خودش قایم شد و بلافاصله گرگ، بزی را توی کیسه‌اش انداخت.

بزباشی هم همان وقت رسید و با شاخ تیزش کیسه را پاره کرد و بزی را نجات داد.

گرگ فرار کرد و بزی قول داد، عاقل‌تر شود.

محمدحسن عباسی

 

ابر کدر و یک‌دستی خورشید را پوشانده بود.

آسمان غمگین بود. باران آرام و نرم نرمک می‌بارید.

باران داشت سریع و سریع‌تر می‌بارید.

دریا طوفانی شد و من در قایق احساس خطر می‌کردم.

ماهی‌هایی که صید کرده بودم در حال لغزیدن به دریا بودند ومن نمی‌توانستم ماهی‌ها را نگه دارم.

هنگامی که ناامید بودم، باران قطع شد. ناگهان پرنده‌ای از بالای بادبان در دستم افتاد.

بالش زخمی بود. هیچ چیزی نداشتم که بالش را ببندم. یک تکه از لباسم کندم و بالِ پرنده را بستم.

به جزیره نزدیک شدم، باد شدیدی آمد وقایق را به عقب برد.

تمام سعی‌ام را کردم تا با پارو زدن محکم به جزیره برسم.

وقتی به جزیره رسیدم، ماهی‌های باقی‌مانده را فروختم و با پولش

پرنده را به دامپزشکی بردم.

به خانه آمدم. مادرم دلواپسم شده بود و گفت:

  • کجا بودی؟ خیلی دیر شد. نگرانت شدم.

گفتم: «یک پرنده در دستم افتاد، بالش شکسته بود. پرنده را به دامپزشکی بردم.

مادرم گفت: «پولش را از کجا آوردی؟»

گفتم: «از فروش ماهی‌ها.»

مادرم گفت: «از فروش ماهی‌ها؟»

گفتم: «من ناامید بودم که ماهی‌ها بعد از طوفان به دریا بیفتند؛ اما همین‌ که پرنده را نگه داشتم، چندتا ماهی برایم ماند. حالا، هم کمی پول از فروش ماهی دارم، هم کبوتر حالش خوب شد.

مادر لبخند زد و گفت: «آفرین پسر مهربانم!»

CAPTCHA Image