10.22081/poopak.2024.76462

قصه‌های شیرین 

موضوعات

قصه‌های شیرین 

رامین جهان پور

بهترین مکان برای نشستن

در روزگاران قدیم، حکیم گیاه‌شناسی برای پیدا کردن گیاهانی که بتوان از آن‌ها دارو ساخت به صحرا رفته بود. حکیم که از ساعت‌ها جست‌وجو خسته شده بود، روی تخته سنگی نشست تا کمی استراحت کند. در همان موقع متوجه مردی شد که برای تمرین تیراندازی به صحرا آمده است. مرد تیرانداز با تیروکمان دستش درخت کهنسال و خشک شده‌ای را از فاصله‌ی دوری نشانه گرفته بود و هر کاری می‌کرد تیرش به هدف نمی‌نشست و خطا می‌رفت. حکیم که متوجه ناوارد بودن مرد در تیراندازی شده بود، به‌ خاطر این‌که از تیرهای مرد تیرانداز درامان بماند، از جا برخاست و به درخت کهنسال و خشک شده‌ای که هدف مرد تیراندازبود تکیه داد و پاهایش را روی زمین دراز کرد. مرد تیرانداز که از این کار حکیم تعجب کرده بود از همان راه دور فریاد زد: «مگراز جانت سیر شدی که آن‌جا نشستی؟ مگر نمی‌بینی که دارم تمرین تیراندازی می‌کنم؟»

حکیم لبخندی زد و گفت: «واقعیتش آن‌طور که تو تیراندازی می‌کنی هیچ‌ کجا را امن‌تر و مطمئن‌تر از این درخت بی‌نوا، برای نشستن و استراحت کردن پیدا نکردم؛ چون مطمئنم که تا فردا صبح هم اگر تیر بیندازی هیچ‌کدام از تیرهایت به هدف نخواهد خورد.

 

عاقبت طمع‌کار

در روزگاران قدیم دو برادر در کنار هم زندگی می‌کردند. اولی بسیار زیاده‌خواه و طمع‌کار بود و هر چه را که می‌دید برای خودش می‌خواست و دیگری کم‌توقع بود وخیلی به مال دنیا فکر نمی‌کرد. در زمان کودکی هر وقت پدرشان خوراکی به خانه می‌آورد برادر طمع‌کار اصرار می‌کرد که سهم بیش‌تری به او تعلق بگیرد و دوست نداشت هیچ چیزی بین آن‌ها به مساوی تقسیم شود؛ حتی بعدها که برادر طمع‌کار بزرگ‌تر شد، وقتی نانی می‌خرید و به خانه می‌آورد سعی می‌کرد از وسط نصفش نکند تا قسمت بیش‌تر نان نصیب او شود. سال‌ها گذشت. یک‌ روز آن دو سوار کشتی شدند تا به مسافرت دوری بروند. در بین راه کشتی آن‌ها در یک جزیره‌ی خوش آب و هوا که منظره و طبیعت زیبایی داشت، توقف کرد و لنگر انداخت. همه‌ی مسافران کشتی به همراه آن دو برادر برای گشت و گذار داخل جزیره شدند. آن دو برادر هم مثل بقیه‌ی مسافران از صدای آواز پرندگان لذت بردند و از درخت‌های آن‌جا مقدار زیادی میوه چیدند و خوردند و کلی به آن‌ها خوش گذشت. وقتی ناخدای کشتی به همه گفت که باید سوار کشتی شوند تا به سفرشان ادامه بدهند، برادر طمع‌کار به برادر دیگرش گفت: «تو برو و به سفرت ادامه بده.» برادر با تعجب پرسید: «مگر تو با من نمی‌آیی؟» برادر طمع‌کار جواب داد: «نه. من تصمیم دارم این‌جا بمانم و صاحب این جزیره‌ی زیبا شوم. پس با تو نمی‌آیم.» برادرش که اخلاق او را می‌دانست، چیزی نگفت و به کشتی برگشت. طولی نکشید که کشتی حرکت کرد و برادر طمع‌کار از سفر جا ماند. وقتی هوا تاریک شد برادر طمع‌کار ترسید و از تصمیمی که گرفته بود پشیمان شد؛ اما دیگر پشیمانی سودی نداشت؛ چون کشتی از آن جزیره دور شده بود.

CAPTCHA Image