10.22081/poopak.2024.76467

گرگ علف‌خوار و فراری

موضوعات

قصه‌های کهنه و نو ۶

مجید ملامحمدی

گرگ علف‌خوار و فراری

گرگ پشمالو فوری فکری به کله‌اش افتاد. تا می‌توانست دهانش را باز کرد، زوزه‌‌ی بلندی کشید و پای یکی از آن مأمورها را به دندان گرفت. بعد تا می‌توانست دندان‌هایش را فشار داد. صدای ناله‌ی مرد به هوا برخاست.

- ای وای... آی کمک... کمک!

 گرگ پشمالو دهان خود را باز کرد و عقب پرید. مأمور بی‌حال، در خود مچاله شده بود و هم‌چنان ناله می‌کرد. مأمورهای دیگر حواس‌شان به او بود که گرگ پشمالو دوتا پا داشت و دوپای دیگر قرض کرد و الفرار. آن‌قدر دوید و دوید تا رفت به جایی که نه آدمیزاد در آن‌جا بود نه حیوان. کمی که راه رفت به یک رودخانه رسید. خیلی گرسنه‌اش بود. عکس خودش را در آب دید. یادش آمد که الاغ شده است. حسابی ترسید و غصه خورد. پوزه‌‌ی درازش را در آب فرو برد و قُلپ قلپ آب نوشید. فوری پوزش را بیرون کشید و با خودش گفت: «یعنی من راستی راستی الاغ شده‌ام! یعنی من باید به جای گوشت لذیذ گوسفند و ماهی، علف و خاربته نوش جان کنم؟»

با دست خود که سُم سفتی داشت به سر خود زد و همان‌جا کنار رودخانه نشست. در کنارش یک بوته‌ی بزرگ علف بود. دلش از گرسنگی ضعف می‌رفت. فوری پوزه‌اش را به طرف بوته برد و علف را کمی بو کرد. شاخه‌ای از آن را به دندان گرفت. تلخ و گَس بود. شاخه‌ی علف را به بیرون تف کرد و روی دست و پایش ایستاد. بعد طرف بوته‌های دیگر علف و درختچه‌ها دوید. به آن‌ها هم دندان کشید. مزه‌ی همه‌ی آن‌ها تلخ و گس بود. با خوش‌حالی گفت: «جانمی جان، هیچ علفی به دهان من مزه ندارد و سازگار نیست. من گرگ هستم و باید گوشت نوش جان کنم.»

 به طرف رودخانه دوید. توی آب رفت و پوزه‌اش را در میان آن فرو برد. چشمش به یک ماهی درشت افتاد. به چشم برهم‌زدنی ماهی را به دندان گرفت و از آب بیرون آمد. سپس آن را تکه تکه کرد و با لذت زیاد خورد.

گرگ پشمالو خوش‌حال بود که دهانش مثل قبل، به خوردن گوشت عادت دارد. راه افتاد. به کجا؟ خودش هم نمی‌دانست. او دوباره به یاد قیافه‌ی خود افتاد. قیافه‌ای که شبیه الاغ بود. کمی که رفت به یک روستا نزدیک شد. فوری با خودش گفت: «ای دادِ بیداد. اگر آدم‌ها مرا با این سر و وضع ببینند حتماً به سراغم می‌آیند و به خاطر این‌که سر و صاحبی ندارم من را به خانه‌ی خود می‌برند. سپس افساری به گردنم می‌اندازند و حسابی از من کار خواهند کشید.»

 خیلی ترسید. خیلی هول کرد. رفت و به یک درخت تکیه داد و شروع کرد به گریه کردن. هی گریید و گریید. ناگهان به خودش آمد و گفت: «مگر گرگ پشمالو گریه می‌کند؟ خجالت بکش مرد شجاع! برو و یک راهی پیدا کن. گریه کردن که راه چاره نیست!»

ناگهان فکر بکری توی کاسه‌ی سرش افتاد.

- همین الآن می‌روم و در خدمت یک خانواده‌ی دهاتی در می‌آیم؛ چون آن‌ها فکر می‌کنند الاغ هستم. بعد هر وقت گرسنه‌ام شد یواشکی، بره‌ای، بزی، مرغ و خروسی شکار می‌کنم و روزگار می‌گذرانم. چشم حسود کور.

 این را گفت و با شوق زیاد به طرف روستا دوید. سر راه به یک گاو رسید. گاو پیر و چاق نیم نگاهی به او انداخت و گفت: «عجب الاغ پشمالویی! چه رنگ و رخ خوشگلی داری! حتماً مال این طرف‌ها نیستی. افساری هم به گردنت نیست. پس زودتر از این‌جا برو تا آدم‌ها تو را به دام نینداخته‌اند.»

 گرگ پشمالو آب دهان خود را قورت داد و گفت: «به به چه گاو چاق و چله‌ای. حتماً گوشتت خیلی لذیذ است. لابد چربی خوش‌مزه‌ای هم داری!»

 گاو چاق حسابی جا خورد. خوب خیره شد به او و گفت: «پناه بر خدا. الاغ و این حرف‌ها!»

 گرگ پشمالو آمد جستی بزند، روی گاو بپرد و شکم او را دو پاره کند، صدای دو مرد روستایی او را سر جای خود خشکاند.

- آهای! آن‌جا چه خبر است؟

مرد اولی که جلوتر می‌آمد با شوق گفت: «چه الاغ پشمالوی زیبایی!»

 مرد دومی گفت: «به گمانم یک الاغ بی‌صاحب است. تا فرار نکرده برویم او را به دام بیندازیم...!»

این قصه ادامه دارد...

CAPTCHA Image