ماجراهای قندک و نبات کوچولو
سید ناصر هاشمی
پدر از بچههایش پرسید: «چه کسی میتواند «تور» را تعریف کند؟»
قندک کمی فکر کرد و گفت: «تور، مجموعه سوراخهایی هستند که با طناب به هم وصل شدهاند.»
بچهها با خانواده رفته بودند باغ. ناگهان یک مار بین بوتهها دیدند. نبات کوچولو گفت: «مار حیوان خوبی است، ولی حیف که همش دُم است؟»
بچهها با خانواده رفتند بازار. قندک یک اسباببازی خوشگل دید، رو کرد به پدرش و گفت: «بابا، تکلیف مرا روشن کن، این اسباببازی را برایم میخری یا تا فردا گریه کنم؟»
بچهها با خانواده رفتند مسافرت. شب در پارکی چادر زدند. نصف شب همه از خواب بیدار شدند. بابا از نبات کوچولو پرسید: «دخترم، الآن چی میبینی؟»
نبات کوچولو گفت: «یک آسمان پر از ستاره.»
بابا از قندک پرسید: «پسرم تو چی میبینی؟»
قندک هم جواب داد: «من هم یک آسمان پر از ستاره میبینم.»
بابا با ناراحتی گفت: «حواستان کجاست، چادر مسافرتی را دزدیدند!»
بابا ساعتش خراب شده بود. قندک پشت ساعت را باز کرد، دید داخل ساعت یک مورچه مرده است. با صدای بلند گفت: «اِ اِ اِ اِ رانندهش مرده است!»
قندک داشت گریه میکرد. مادرش پرسید: «قندکجان! چرا دوباره گریه میکنی؟»
قندک با هق هق جواب داد: «پسر همسایه اذیتم کرد.»
مادر پرسید: «چهکارت کرد، مادرجان؟»
قندک جواب داد: «میخواستم یک مشت بزنم توی کلهاش، جا خالی داد، دستم خورد به دیوار.»
بابا به دخترش گفت: «نباتجان چرا روی گونی شکر داری مینویسی «نمک»؟
نبات کوچولو جواب داد: «هیس بابا! میخواهم مورچهها را گول بزنم.»
بابا از سرکار برگشت و دید پسرش روی دستهایش راه میرود. پیش او رفت و با تعجب پرسید: «پسرم حالت خوب است؟ چرا روی دستهایت راه میروی؟»
قندک جواب داد: «برای اینکه به مامان قول دادهام پایم را در کوچه نگذارم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله