10.22081/poopak.2024.76469

زنبورهای بی‌شمار، نیش بزنید بسیار

موضوعات

داستان

زنبورهای بی‌شمار، نیش بزنید بسیار

مسلم ناصری

یکی بود، یکی نبود. پیرمرد فقیری بود که از مال دنیا، فقط یک درخت گردو داشت. بهار که می‌شد اطرافش را شخم می‌زد. تابستان آبش می‌داد. پاییز گردوهایش را جمع می‌کرد و در کیسه می‌ریخت و به خانه می‌برد. یک سال که فصل پاییز رسید. وقتی پیرمرد رفت گردوهایش را بچیند دید کلاغی گردوهایش را برده است. فقط چندتا گردو بیش‌تر نمانده است. پیرمرد ناراحت شد. فکری کرد و گفت: «من باید بفهمم این کلاغ با این همه گردو چه‌کار کرده.»

کلاغ بی‌خبر که آمد آخرین گردوها را ببرد تا نشست به دام پیرمرد افتاد. پر زد و قار قار کرد؛ ولی کسی را ندید جز پیرمرد را.

- تو دار و ندار مرا برده‌ای.

پیرمرد با ناراحتی کلاغ را گرفت.  فشارش داد. می‌خواست او را بکشد که کلاغ نوکش را باز کرد و گفت: «مرا نکش. بیا با هم برویم پشت کوه بلند. آن‌جا هر چه بخواهی به تو می‌دهم.»

- تو دزدی. تمام گردوهای مرا برده‌ای.

کلاغ ناله کرد و قول داد که چیزی در عوض به او بدهد که پشیمان نشود.

پیرمرد هم قبول کرد. با هم رفتند و رفتند تا به کوه بلند رسیدند. کلاغ سوراخی را نشان داد. گوشه‌ی سوراخ یک دستاس قدیمی و کهنه بود. پیرمرد یک انبان پوسیده دید. گفت: «از این‌ها در خانه‌ی خودم هم هست.»

- این دو وسیله‌ جادویی هستند.

کلاغ پرهایش را تکان داد و قار قار کرد. کلاغ از او خواست نیت کند و بعد دستش را توی انبان کند و هر چه پول می‌خواهد بردارد.

پیرمرد دستش را برد و بیرون آورد. دستش پر از پول شد. باور نمی‌کرد. به دستاس نگاه کرد.

- اگر این دستاس را به طرف چپ بچرخانی بهت چلو می‌دهد؛ و اگر به سمت راست بگردانی به تو پلو می‌دهد.

پیرمرد خیلی وقت بود که غذا نخورده بود. تا چرخاند بشقاب پلو همراه با چلو دید. خورد. خوش‌مزه بود. فوری انبان و دستاس را برداشت و به خانه‌اش برگشت.

شب که شد به همسر پیرش گفت: «پلو می‌خواهی یا چلو.» پیرزن که فکر می‌کرد شوهرش شوخی می‌کند، ناراحت شد، ولی وقتی دستاس چرخید و او بشقاب‌ها را دید چشمانش گشاد شد. پیرمرد همه چیز را تعریف کرد و از او خواست به کسی چیزی نگوید.

روزها می‌گذشت. زندگی آن‌ها خیلی خوب شده بود. هم پول داشتند و هم غذای گرم. حتی به همسایه‌ها هم می‌دادند. در این میان همسایه‌ی فضولی بود. او هر روز پنجره‌اش را باز می‌کرد تا بوی غذا به خانه‌اش بیاید. یک روز نتوانست صبر کند برخاست و به خانه‌ی پیرمرد رفت. او به سفر رفته بود. گفت: «همسایه جان! چه بویی! چه عطری! این برنج‌ها را از کجا خریده‌اید؟»

- شوهرم خریده؟

- از کجا؟

زن همسایه آن‌قدر گفت و اصرار کرد که پیرزن همه چیز را گفت. زن همسایه باور نکرد. پیرزن دستاس را چرخاند و یک بشقاب برای زن همسایه آورد. همسایه‌ی فضول برخاست و رفت پیش شوهر. شوهرش وقتی شنید، گفت: «اگر شاه بفهمد جایزه‌ی خوبی به ما می‌دهد.» روز بعد لباس پوشید و به قصر شاه رفت. شاه هم که فهمید فوری سربازهایش را فرستاد به خانه‌ی پیرمرد.

آن‌ها به زور اتاق را گشتند. دستاس و انبان را برداشتند و رفتند.

پیرمرد که از سفر برگشت، زن پیرش را دید کنار در نشسته و گریه می‌کند. وقتی فهمید ناراحت شد. فکر کرد و فکر کرد. زمستان از راه می‌رسید و آن‌ها چیزی برای خوردن نداشتند.

صبح زود که باد سردی می‌وزید و آرام آرام خبر زمستان را می‌آورد، لباس پوشید و به صحرا رفت. از دور درخت گردویش را دید. برگ‌هایش ریخته بود؛ اما گویا کلاغ منتظرش بود. تا کلاغ را دید خوش‌حال شد. کلاغ قارقاری کرد و ناراحتی او را دید. روی شاخه پایین پرید و حرف‌های پیرمرد را شنید. او هم غمگین شد. قارقار کرد.

- چیزی به تو می‌دهم تا بتوانی دستاس و انبانت را بگیری.

با هم به صحرا رفتند. آن سوی صحرا یک مزرعه‌ی کدو بود. کشاورز کدوهایش را چیده بود. فقط یک کدو مانده بود. کلاغ کدو را نشان داد. پیرمرد گفت: «کدو می‌خواهم چه‌کار؟»

- این کدو فرق دارد با کدوهای بی‌شمار.

بعد گفت که این کدو خشک چند سال است آن‌جاست. کسی جرأت ندارد نزدیکش شود.  چون زنبورها در آن لانه کرده‌اند.

- این زنبورها به فرمان من بودند، ولی از حال به بعد سربازهای تو هستند. برو به قصر شاه و از او بخواه انبان و دستاست را به تو بدهد. اگر نپذیرفت بگو زنبورهای بی‌شمار، نیش بزنید بسیار. بعد ببین چه می‌شود.

پیرمرد کدو را برداشت و به خانه‌اش رفت. صبح زود راهی کاخ شاه شد. شاه کنار پنجره‌ی قصرش نشسته بود و به طلوع خورشید نگاه می‌کرد که پیرمرد را دید. لحظاتی بعد صدای تق و تق دروازه بلند شد. سربازها که نمی‌خواستند پیرمرد را راه دهند با دیدن زنبورها ترسیدند.

پیرمرد با کدویش وارد قصر شد. بوی پلو و چلو از شب پیش در قصر پیچیده بود. او را پیش شاه بردند. شاه با دیدن پیرمرد فقیر خندید، ولی وقتی حرف‌های او را شنید، اخم کرد. پیرمرد درِ کدو را باز کرد و گفت: «اگر انبان و دستاس مرا ندهی کله‌ات پر باد می‌شود.»

شاه بیش‌تر ناراحت شد و گفت: «چه حرف‌ها چه چیزها! توهین به ما! سربازها این مردک را بیندازید به زندان.»

سربازها تا جلو آمدند، پیرمرد درِ کدو را باز کرد و گفت: «زنبورهای بی‌شمار، نیش بزنید سربازها را بسیار.»

وز و وز زنبورها ریختند بیرون. نه یکی نه دوتا. صدتا دویست تا. شاید هم هزارتا. سربازها جیغ می‌کشیدند و فرار می‌کردند. یکی رفت زیر تخت شاه. یکی رفت پشت پرده. چندتا هم از پنجره خودشان را انداختند در استخر آب. شاه که ترسیده بود، گفت: «شاید اشتباه شده. درست حرف بزن ببینم چی شده.»

پیرمرد زنبورها را صدا زد. هنوز آخ و ناله‌ی سربازها می‌آمد. شاه، وزیرهایش را صدا زد. فرمانده‌هایش را جمع کرد. آن‌ها با هم حرف زدند و بعد گفتند: «ما هم چیزی نمی‌دانیم.»

شاه شانه‌هایش را تکان داد و گفت: «خودت که شنیدی؟ شاید هم...»

پیرمرد وقتی دید همه دروغ می‌گویند، اخم کرد و گفت: «زنبورهای بی‌شمار، بزنید نیش بسیار.»

این بار زنبور بیش‌تری بیرون آمدند. وزیر فریاد می‌زد. فرمانده‌ها با شمشیر می‌جنگیدند، ولی بی فایده بود. صدای داد و فریاد در قصر پیچیده بود. شاه که خیلی ترسیده بود تا زنبورها را دید دستش را بلند کرد و از پیرمرد خواست زنبورهایش را صدا بزند.

زنبورها که برگشتند، وزیر از زیر تخت بیرون آمد. بینی‌اش پر باد بود. کدوهای کوچک و بزرگ روی کله‌ و صورتش روییده بود. چشم فرمانده‌ی بزرگ دیده نمی‌شد. شاه می‌ترسید نگاه کند، ولی دوست هم نداشت انبان و دستاس را از دست بدهد. از پیرمرد خواست خوب فکر کند که کار سربازهای او بوده یا شاه همسایه.

پیرمرد با ناراحتی زنبورهایش را صدا زد و گفت: «زنبور بی‌شمار بریزید به سروکله‌ی شاه بزنید نیش بسیار.»

شاه فرصت نکرد حرفی بزند. وز وزی را شنید و بعد دیگر چیزی ندید. فریاد زد و داد زد. از همسرش خواست که انبان و دستاس را بیاورند.

پیرمرد که وسایلش را گرفت زنبورهایش را صدا زد. آن‌ها را برداشت. زنبورها پشت سرش پرواز می‌کردند. او از دروازه‌ی بزرگ بیرون آمد و به طرف مردم رفت که آمده بودند ببیند در قصر شاه چه خبر شده است. 

CAPTCHA Image