10.22081/poopak.2024.76472

سیب‌های خوش‌مزه

موضوعات

سیب‌های خوش‌مزه

افسانه‌ای از کشور چین

 

بیژن شهرامی

در دشتی سرسبز و قشنگ جوجه‌تیغی زبر و زرنگی با خانواده‌اش به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند. تا این‌که یک روز پدر و مادرش موقع فرار از دست صیادی بدجنس آسیب دیدند و با زحمت خود را به لانه رساندند.

جوجه‌تیغی با دیدن حال و روز آن‌ها گریه‌اش گرفت؛ اما وقتی فهمید با اشک ریختن کاری درست نمی‌شود تصمیم گرفت به آن‌ها کمک کند.

او نشست و فکر کرد و یک‌دفعه یادش آمد وقتی خودش مریض بود و حال خوبی نداشت، مادرش برایش از جنگل سیب می‌آورد تا بخورد و زودتر خوب شود.

او با این فکر به جنگل رفت و با دیدن درختی که شاخه‌هایش پر از سیب بود از خوش‌حالی شروع به بالا و پایین پریدن کرد.

بعد هم از درخت بالا رفت و با تکان دادن یکی از شاخه‌ها کلی سیب چید تا با خود به خانه ببرد؛ اما چگونه؟

او اطرافش را نگاه کرد، گاوی در همان نزدیکی‌ها بود. با خوش‌حالی سراغش رفت و از او کمک خواست؛ اما گاو ماقی کشید و گفت: «متأسفم دوست عزیز، الآن مشغول شخم زدن زمین صاحبم هستم؛ و اگر به همراه تو بیایم اوقاتش تلخ می‌شود و دعوایم می‌کند!»

جوجه‌تیغی اصرار نکرد و این‌ بار سراغ روباهی رفت که میان سبزه‌ها و پای درختی بلند دراز کشیده بود.

روباه با شنیدن درخواست کمک جوجه‌تیغی خمیازه‌ای کشید و گفت: «از صبح تا حالا کمین کرده‌ام تا سنجابی را که در تنه‌ی این درخت مخفی شده است شکار کنم، برو و وقتی دیگر بیا.»

جوجه‌تیغی آهی کشید و از او هم دور شد تا این‌دفعه از گرگ کمک بخواهد؛ اما وقتی او زوزه‌ای کشید و چنگ برد تا یک لقمه‌ی چپش کند خود را به شکل گلوله‌ای تیغ‌دار درآورد و تلوتلوخوران از چنگش فرار کرد.

پایین تپه چشمش را که باز کرد خودش را پای همان درخت سیب دید با کلی چیزهای به درد نخور که به تیغ‌هایش چسبیده بودند.

یک‌دفعه فکری به ذهنش رسید. اول چیزهای را که به تیغ‌هایش چسبیده‌ بودند یکی‌یکی جدا کرد و بعد دوباره خودش را به شکل گلوله درآورد و این بار میان انبوه سیب‌ها غلتید.

او حالا می‌توانست با کلی سیب خوش‌مزه به‌ خانه برگردد.

CAPTCHA Image