10.22081/poopak.2024.76473

چوپان راستگو

موضوعات

داستان

چوپان راستگو

مرتضی دانشمند

 داستان چوپان دروغگو را همه‌ی شما شنیده‌اید. چوپانی که هرچند وقت یک بار فریاد می‌زد گرگ گرگ!

 وقتی مردم برای کمک می‌آمدند، چوپان دروغگو قاه‌قاه می‌خندید و می‌گفت: «گول‌تان زدم.»

 یک بار واقعاً گرگ به روستا حمله کرد؛ اما کسی به کمک چوپان نرفت و گرگ تعداد زیادی گوسفند را کشت. مردم روستا دور هم جمع شدند، چوپان دروغگو را از ده بیرون کردند و به جایش چوپان راستگو را قرار دادند.

***

اما بشنویم از سرنوشت گرگ. گرگ که مدت زیادی از خوردن گوسفند محروم شده بود، تصمیم گرفت چوپان راستگو را از بین ببرد و از روستائیان انتقام بگیرد. برای این‌کار هر روز نقشه می‌کشید؛ اما چوپان راستگو حواسش به همه‌جا و همه‌چیز و همه کس بود‌ و گرگ در همه‌ی نقشه‌هایش شکست می‌خورد.

گرگ برای مدتی تصمیم گرفت رژیم غذایی بگیرد و گوشت گوسفند نخورد. مدت‌ها گرسنه از این بیابان به آن بیابان می‌رفت، بلکه باقی مانده‌ی حیوان مرده‌ای را پیدا کند تا شکم صاحب مرده‌اش را سیر کند.

اما وضعیت اورژانسی گرگ را بشنوید.

یک روز که گرگ از خوردن لاشه‌های گندو و بدبو حالش به هم خورده بود، صدایی شنید:

- عر... عر... عر...

با تعجب و علاقه به صدا گوش داد. اول فکر کرد خیالاتی شده است؛ اما دوباره همان‌ صدا را شنید.

گوش‌های گرگی‌اش را به طرف صدا تنظیم کرد.

 

صدا از طرف همان روستا می‌آمد.

گرچه گرگ از الاغ بدش می‌آمد و دوست نداشت که گوشت الاغ بخورد؛ اما چاره‌ی دیگری به ذهنش نرسید.

قبل از ورود به روستا دوربین برداشت و از دور نگاه کرد. خر لختی را دید که به درختی بسته شده بود و علف‌های کنار جوی آب را با اشتها می‌خورد.

گرگ با دیدن گردن و ران الاغ توی دوربین چنان آب از لب و لوچه‌اش راه افتاد که نفهمید کِی به نزدیکی الاغ رسید.

الاغ که اتفاقاً دانا و اهل مطالعه بود، قصه‌ی الاغ و گرگ را بارها خوانده و به عنوان پند و اندرز از صاحبش شنیده بود. برای همین وقتی بوی گرگ به مشامش خورد و سروکله‌ی گرگ را دید، نه تنها نترسید و نلرزید، بلکه تصمیم گرفت آن‌چه را در کتاب خوانده بود مو‌به‌مو اجرا کند.

 

برای همین با دیدن گرگ، سلام و احوال‌پرسی گرمی با او کرد و او را به خوردن یک ناهار چرب و نرم دعوت کرد.

گرگ که حسابی گرسنه بود همه‌ی قصه‌هایی را که درباره‌ی گرگ و خر خوانده بود، فراموش‌ کرد.

خر، گرگ را به طویله‌ی صاحبش دعوت کرد و به او گفت: «صاحب من بعضی وقت‌ها که هوا سرد می‌شود، گوسفندهایش را در طویله که جای گرم و نرمی هست جا می‌دهد.»

خر برای این‌که اطمینان گرگ را جلب کند خودش جلوتر به طویله رفت و چون تقلید صدا کار کرده بود چند بار صدای بره را در آورد.

گرگ گرسنه با سروکله به طویله رفت.

هوا تاریک بود. چشم گرگ جایی را ندید. خر که همه جای طویله را بلد بود در یک لحظه‌ از طویله بیرون پرید و درِ طویله را بست و شروع کرد به عرعرکردن‌های پشت سر‌ هم که علامت وضعیت قرمز بود.

 

با اعلام وضعیت قرمز ظرف چند ثانیه سر‌و‌کله‌ی مشهدی محمد صاحب الاغ پیدا شد.

همه‌چیز همان‌طور که الاغ پیش‌بینی کرده بود جلو رفت و گرگ با دهان خونین، دندان‌های شکسته و دمی که نصفش کنده بود لنگان‌لنگان از روستا بیرون رفت.

مشدی محمد گفت: «برو به رفیقات بگو با چه کسی طرفی. با مشدی محمد.»

الاغ مشدی محمد با غرور و افتخار کنار صاحبش ایستاده بود و قاه قاه به گرگ بدجنس می‌خندید.

CAPTCHA Image