آینه‌ها

مارگیر و اژدها

ریحانه آب‌شاهی

بهار نزدیک بود. مارگیر به کوهستانِ برفی رفت تا مار بگیرد و با فروشِ زَهرَش کمی پول دربیاورد؛ اما بین برف‌ها چیز عجیبی را دید؛ یک اژدها. مارگیر ترسید. زبانش بند آمد و همان‌جا که ایستاده بود، خشکش زد. یک‌دفعه متوجه شد اژدها تکان نمی‌خورد. از خودش پرسید: «مریض است؟» جلوتر رفت. با چوب‌دستی‌اش آرام به اژدها زد: «مُرده!» و همان لحظه فکری توی سرش آمد: «به شهر می‌برمش تا همه خیال کنند خطرِ اژدها را دور کرده‌ام. آن‌وقت قهرمانِ شهر می‌شوم. پول درمی‌آورم و از بزرگ تا کوچک به من احترام می‌گذارند.» توی همین فکرها، اژدها را محکم با طناب بست. روی تنَش پتو کشید و کشان کشان به شهر بُردَش.

وقتی مردم او را با یک اژدها دیدند، بسیار متعجب شدند. دنبالش دویدند و کسانی را برای خبر به بقیه‌ی مردمِ شهر فرستادند.

مارگیر کنار رودخانه رفت تا اژدها را به نمایش بگذارد. وقتی دید مردم از هر طرف می‌آیند، با غرور به خودش گفت: «منتظر می‌مانم تا جمعیت فراوان‌تری بیایند و پول بیش‌تری بگیرم.»

همان‌طور که جمعیت از دور و نزدیک می‌آمدند، آفتاب شدیدتر و هوا گرم‌تر شد. یک نفر از بین تماشاچی‌ها فریاد زد: «زود باش پتو را بردار. می‌خواهیم ببینیم این اژدها واقعی ا‌ست؟»

مارگیر پوزخند زد: «خودم او را گرفتم و همه‌ی‌تان را نجات دادم.» بعد کلاهش را وسط گذاشت: «دستمزد زحمتم برای نجات‌تان فراموش نشود.» هَمهَمه‌ای به‌پا شد: «باید قدردانش باشیم!» مارگیر از شنیدنِ لذت‌بخشِ جیرینگ جیرنگِ سکه‌ها ذوق‌زده بود که صدای تَرَقِ بلندی از جا پراندش. برگشت و اژدها که برف و یخ از تنش آب شده بود را دید. اژدها که فقط به خاطر سرما به خوابِ زمستانی رفته بود، طناب‌ها را پاره کرد و به طرف مارگیر پرید. مارگیر همان‌طور که فرار می‌کرد، فریاد می‌زد: «غلط کردم! دیگر دروغ نمی‌گویم. کمکم کنید.»

اژدها پرواز‌کنان دور شد؛ اما مارگیر از ترس هم‌چنان می‌دوید، فریاد می‌کشید و رفتنِ اژدها را ندید. مردم از خنده ریسه رفتند.

*

جلاالدین محمد بلخی که او را با نام‌های "مولوی" و "مولانا" می‌شناسیم شاعر بزرگ ایرانی‌ است که ۱۵ مهرِ ۵۸۶ هجری خورشیدی در شهر بلخ به‌ دنیا آمد. شعرهای زیبایش که در کشورهای زیادی ترجمه شده‌، از محبوب‌ترین و پرفروش‌ترین‌ها در جهان‌ست. بیشتر شعرهای مولوی فارسی‌ست، اما بین‌شان تعداد کمی را هم به زبان‌های ترکی، عربی و یونانی سروده‌ست.

مولانا تا ۷ سالگی در بلخ زندگی کرد. وقتی چنگیزخانِ مغول به ایران حمله کرد پدرِ مولانا او و خانواده‌اش را برای زندگی در قونیه، یکی از شهرهایِ کشورِ ترکیه، راهیِ سفر کرد.

مولانا در قونیه درگذشت، آرامگاهش در این شهر از آثارِ تاریخی‌ست. گنبدِ سبزش را با آیات قرآن و منبت‌‌کاری‌ تزیین کرده‌اند و موردِ بازدیدِ بسیاری از گردشگران‌ست.

چندین کتاب‌ معروف از مولانا باقی مانده‌ست که مهم‌ترینِ آن‌ها: مثنوی معنوی و دیوان شمس  هستند.

CAPTCHA Image