قصههای کهنه و نو ۷
مجید ملامحمدی
شنل قرمزیِ خوشمزه!
گرگ پشمالو یک ساعت تمام دوید. چون شکل و قیافهی الاغ را داشت و از دویدن خسته نمیشد. خیلی زود به یک دشت پر از گل رسید. ایستاد و با همهی وجود آنجا را بو کرد و گفت: «وای! چه بویی چه عطری!»
آرام آرام که جلو رفت با یک دختر کوچک و زیبا روبهرو شد. با زبان سرخ و درازش دور دهان خود را لیس زد.
- بهبه چه دخترک نازی! اسم شما چیست؟!
دخترک برگشت و با مهربانی گفت: «شنل قرمزی!»
گرگ پشمالو گفت: «به من هم میگویند گرگ پشمالو!»
شنل قرمزی با تعجب گفت: «وای...! اما شما که یک الاغ خوشگل و پشمالو هستید!»
گرگ پشمالو فوری به خود آمد. دماغش را بالا کشید و گفت: «ای بابا! من دوباره اشتباه کردم. بله، درسته، من یک الاغ هستم. حالا به من بگویید دارید چهکار میکنید؟»
شنل قرمزی گفت: «دارم گل میچینم ببرم برای مادربزرگم که کمی بالاتر از این دشت در پایین تپهی گلها کلبه دارد.»
گرگ پشمالو دستی به شکم خود کشید و گفت: «چه خوب، چه خوشمزه!»
همانجا فکری به خاطرش رسید. پا تند کرد و گفت: «من خیلی عجله دارم. خداحافظ شنل قرمزی خوشمزه!»
او رفت که برود سروقت مادربزرگ. آنقدر تند رفت که فوری به کلبه رسید. پشت در ایستاد و گفت: «اول مادربزرگ را میخورم. بعد توی رختخوابش دراز میکشم. وقتی شنل قرمزی آمد یک لقمهی چپش میکنم. درست مثل قصهی واقعی شنل قرمزی که خالهجانم برایم تعریف کرده...»
با مشت چندتا به در چوبی زد. در باز شد. مادربزرگ ماهیتابه به دست، با اخم بیرون آمد. به قد و بالای گرگ پشمالو که شبیه الاغ بود نگاه نگاه کرد و پرسید: «این چه جور در زدنه؟ هول ورم داشت!»
گرگ پشمالو که آب از دهانش راه افتاده بود، گفت: «آمدهام تو را بخورم!»
مادربزرگ جا خورد و گفت: «چی؟ از کی تا حالا الاغها آدمخوار شدهاند؟!»
گرگ پشمالو کف دست راستش را نشان داد. بعد دهانش را باز کرد و گفت: «ببین من گرگ هستم و اشتباهی الاغ شدهام. حتماً قصه پینوکیو و شهر اسباببازی و الاغ شدن بچهها و حیوانات را شنیدهای؟»
تا گرگ پشمالو آمد به مادربزرگ حمله کند؛ مادربزرگ فوری با ماهیتابه توی دستش، محکم به سر او کوبید. گرگ پشمالو چشمش سیاهی رفت و دراز به دراز روی زمین ولو شد. کمی که گذشت داشت با چشمهای بسته هذیان میگفت که صدایی شنید. مادربزرگ بود که میگفت: «خودم دیدم که دندانهایش تیز و درشت بود.»
مرد شکارچی گفت: «درست است. سمهایش هم شکل سم الاغها نیست.»
شنل قرمزی گفت: «اما وقتی با من حرف زد خیلی الاغ مهربانی بود.»
گرگ پشمالو به زحمت پلکهایش را بالا داد. آن سه نفر بالای سرش بودند. مادربزرگ داد زد: «ای وای زنده شد.»
مرد شکارچی تفنگش را به سمت صورت گرگ پشمالو گرفت. گرگ پشمالو گفت: «بابا غلط کردم بیجا کردم آمدم اینجا. من الاغ بیدست و پا و دروغگویی هستم. بگذارید بروم دنبال بدبختی و بیچارگیام. ببینم چه کسی به من یک لقمه گوشت خوشمزه و آبداری میدهد.»
آن سه نفر با تعجب گفتند: «چی... الاغ و خوردن گوشت آبدار؟!»
ارسال نظر در مورد این مقاله