داستان منظوم
شن بازیگوش
مریم زرنشان
یک دانه شن بودم
در ساحلی زیبا
همبازی ماهی
همصحبت دریا
بهبه چه کیفی داشت
با موج کف بازی
دریا به گوش من
میخواند آوازی
یک روز طوفانی
دریا به هم پیچید
هی نعره زد از دل
بد جور میغرید
دریای طوفانی
مویش پریشان بود
لبهاش میلرزید
پر خشم و گریان بود!
با ماسههای نرم
از ساحل زیبا
تا چشم وا کردم
رفتم ته دریا
دنیای زیر آب
شکل غریبی داشت
توی دل دریا
راز عجیبی داشت!
گلهای رنگارنگ
مرجان، صدف، صخره
در عمق دریا بود
هم کوه و هم دره!
در زیر آب انگار
دنیای دیگر بود
در آبهای شور
دنیا شناور بود
من هاج و واج وگیج
دست و دلم لرزید
یک آن حس کردم
چیزی مرا بلعید
فوری به چشم من
تاریک شد دنیا
کو آن همه غوغا
در شهر ماهیها؟!
دنیای من تاریک
بینور و سوت و کور
زندانیام حالا
تنها شدم بد جور!
من روز و شبها را
اصلاً نفهمیدم
با غصه و گریه
با بغض خوابیدم
بعد از فشاری سخت
قلبم درخشان شد
نوری به من تابید
لبهام خندان شد
یک روز شن بودم
من را صدف بلعید
امروز من هستم
یکدانه مروارید!
ارسال نظر در مورد این مقاله