ماجراهای قندک و نبات کوچولو
سید ناصر هاشمی
- پدر میگفت قندک باهوشتر است و مادر میگفت نخیر دخترم نبات کوچولو باهوشتر است. پدر گفت: «صبر کن، الآن امتحانشان میکنم.»
پدر یک سبد به قندک داد و گفت: «پسرم برو با این سبد آب بیاور.»
ناگهان نبات کوچولو زودتر بلند شد و گفت: «قندک خسته است. من میروم.»
- مادر از قندک پرسید: «پسرم مشقهایت را نوشتهای؟»
قندک جواب داد: «فقط یک صفحهاش مانده.»
مادر پرسید: «مگر چند صفحه بود؟»
قندک گفت: «یک صفحه!»
- قندک رو به خواهرش کرد و گفت: «آبجی اگر گفتی چرا ماهیها نمیتوانند حرف بزنند؟»
نبات کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «تو خودت اگر دهانت پر از آب باشد میتوانی حرف بزنی؟»
- نبات کوچولو نصف شب پدرش را بیدار کرد و گفت: «باباجان ببخشید میشود یک سؤال از شما بکنم؟»
پدرش خیلی جدی گفت: «نخیر! ساعت سه نصفه شب سؤال پرسیدن است!؟»
نبات کوچولو گفت: «متشکرم باباجان. میخواستم بدانم ساعت چند است.»
- نبات کوچولو زنگ زد به رادیو و گفت: «الو... آقا آنجا رادیو است؟»
مجری گفت: «بله دخترم، بفرمایید!»
نبات کوچولو پرسید: «آقا الآن صدای من داره پخش میشه؟»
مجری گفت: «بله بفرمایید!»
نبات کوچولو پرسید: «یعنی الآن صدای من توی نانوایی هم داره پخش میشه؟»
مجری با عصبانیت گفت: «بله خانم کوچولو، حرفتون رو بزنید.»
نبات کوچولو گفت: «اَلو بابا اگر توی نانوایی هستی... نون نخر، مامان خریده.»
- همه خانواده داشتند آماده میشدند بروند مهمانی. قندک بدو آمد پیش مادرش و گفت: «مامان توی این بطری، روغنِ موی سر بود؟»
مادر جواب داد: «نه پسرم، چسب مایع بود.»
قندک گفت: «حالا فهمیدم چرا هر کار میکنم نمیتوانم کلاهم را از سرم بردارم.»
- نبات کوچولو دوان دوان به خانه آمد و به مادرش گفت: «مامان ده هزار تومان بده تا به یک مرد فقیر بدهم.»
مادر پول را به نبات کوچولو داد و پرسید: «حالا آن مرد فقیر کجاست؟»
نبات کوچولو جواب داد: «سرکوچه است. دارد بستنی میفروشد.»
- نبات کوچولو رفت پیش برادرش و گفت: «داداشی میدانی ژاپنیها به گوساله چه میگویند؟»
قندک کمی فکر کرد و گفت: «معلوم است، میگویند: نی نی گاوا.»
ارسال نظر در مورد این مقاله