افسانه
خوابهای فراموش شدهی پادشاه
قسمت اول
مسلم ناصری
مردی بود که سالها در کوه و صحرا چوپانی کرده بود؛ ولی هنوز فقیر و ندار بود. یک روز تصمیم گرفت کار دیگری بکند. به همسرش گفت: «من دیگر برای مردم چوپانی نمیکنم. یک عمر کار کردم، ولی هیچ چیز ندارم. میخواهم بروم کار بهتری پیدا کنم و پولدار شوم.» چوبدستیاش را گوشهای گذاشت و بقچهای برداشت و به راه افتاد.
مرد چوپان از روستا بیرون رفت. جنگل را پشت سر گذاشت. به صحرایی رسید. خسته و تشنه بود. سرانجام به کوهی رسید. باید از دامنهی کوه بالا میرفت. راهش درست از کنار دهانهی غاری بود. خسته بود. در سایهی سنگی نشست تا استراحت کند که صدایی شنید. کمی ترسید. خوب که گوش کرد. صدای کسی را شنید. یک نفر داشت با خودش حرف میزد. برخاست و آهسته به طرف غار رفت. در دهانهی یک غار پیرمردی را دید که ریش بلند و سفیدی داشت و مشغول عبادت بود. لبخندی زد، فکری کرد و با خودش گفت: «شاید این مرد پارسا بتواند به من کمک کند.» صبر کرد تا نماز پیرمرد تمام شود. بعد زانو زد و گفت: «ای مرد پارسا و پرهیزگار! من سالها از شب تا صبح کار کردم. در کوهها گوسفندهای مردم را به صحرا بردم، ولی هنوز چیزی ندارم.»
پیرمرد از زیر ابروهای خاکستریاش به چوپان نگاهی انداخت و گفت.
- دوست داری ثروتمند شوی؟
چوپان جلوتر رفت و سرش را تکان داد.
- ببین پسرم! شاه خوابی دیده؛ اما فراموش کرده. خیلی دوست دارد آن را به یاد بیاورد. برو خوابش را بگو؛ اما در برگشت یادت نرود که من اینجا منتظر تو هستم.
بعد خواب شاه را به او گفت. چوپان خوشحال شد. برخاست و با شتاب به راه افتاد.
مرد پارسا خندید و به او نگاه کرد که میدوید و به سوی شهر میرفت.
چوپان رفت و رفت. روز بعد به شهر رسید. تازه خورشید دیوارها را طلایی کرده بود که مرد به طرف میدان رفت. عدهی زیادی جمع شده بودند. سربازی فریاد میزد و میگفت که شاه خوابش را فراموش کرده اگر کسی بتواند کمک کند پاداش خوبی خواهد داشت.
چوپان سرفهای کرد. سینهاش را سپر کرد و گفت که میداند شاه چه خوابی دیده. همه به مرد غریبه نگاه کردند. لباسهایش خاکی و کثیف بود. ریشش بلند و نامرتب بود، ولی سرباز که خوشحال شده بود فوری او را همراه خود به قصر برد.
ابتدا چوپان را به حمام بردند و بعد پیش شاه رفت. پادشاه که منتظر بود با دیدن مرد برخاست. قبل از اینکه چیزی بگوید مرد چوپان گفت: «سرورم شما خواب دیدهاید که از آسمان روباه میباریده.»
شاه اخمهایش از هم باز شد. نگاهی به اطرافیانش کرد و با صدای بلند گفت: «آری همین خواب را دیده بودم. چه خوب گفتی.» سپس دستور داد مرد غریبه را به خزانه ببرند تا هرچه سکه و طلا میخواهد برای خودش بردارد.
چوپان تا به حال آن همه سکه و طلا ندیده بود. میترسید. کمی سکه و طلا برداشت و در توبرهاش گذاشت. بعد بیرون آمد و غروب خوشحال از شهر خارج شد.
او فکر میکرد چه کار خوبی پیدا کرده است. تنها با گفتن چند جمله توانسته بود بیشتر از همهی عمرش طلا به دست بیاورد. به طرف آبادی خودش میرفت که یکباره به یاد مرد پارسا افتاد. راه از دامنه کوه میگذشت و چارهای نداشت. باید از آنجا رد میشد. نگاهی به سکههای طلا کرد. زیر نور خورشید برق میزدند. سکهها را او گرفته بود. فکر کرد پیرمرد کاری نکرده است. حتماً پیرمرد مزدش را میخواست.
چوپان صبر کرد تا هوا کمی تاریک شود. همانطور که نزدیک میشد صدای مرد پارسا را شنید. به طرف او رفت. دو دل بود. مرد پارسا سرش را روی خاکها گذاشته بود و راز و نیاز میکرد. چوپان با خودش گفت: «او که نیازی به طلا ندارد.» بعد کمرش را خم کرد و مثل روباه خزید و دور شد.
چوپان خوشحال به خانهاش رفت. سکهها را به همسرش داد. بعد یک خانهی نو خرید. چند گوسفند هم گرفت. چیزهای کهنهاش را دور ریخت و زندگی تازهای را شروع کرد. خوشحال بود. سرانجام توانسته بود زندگیاش را تغییر دهد.
مدتی گذشت. یک شب شاه با نگرانی بیدار شد. خواب وحشتناکی دیده بود، ولی هرچه فکر میکرد چه خوابی دیده چیزی به یادش نیامد. فوری به سربازهایش دستور داد و گفت که بروند مرد غریبه را پیدا کنند. آنها هم همان شب سوار اسب شدند و به طرف آبادی رفتند.
چوپان که حالا لباس نو پوشیده بود و میخواست به شهر برود تا وسایل تازهای بخرد یکباره چند سوار را جلو خانهاش دید. ترسید.
- تو باید با ما بیایی.
- چی شده؟
- دوباره پادشاه خوابی دیده و فراموش کرده.
- خودم میخواستم به شهر بیایم.
رنگ چوپان پرید. همسرش از اتاق بیرون آمد. سربازها از شوهرش میخواستند که زودتر خودش را به شهر برساند.
چوپان نگران بود. او که چیزی نمیدانست.
این داستان ادامه دارد...
ارسال نظر در مورد این مقاله