داستان
فیل در تاریکی*
ریحانه آبشاهی
موش کورِ کوچک توی تونلشان دوید و به دوستانش گفت: «شما میدانید فیل چهجور حیوانی است؟»
همه هاج و واج به او زل زدند: «فیل دیگر چیست؟ حتی اسمش را هم نشنیدیم.» موشِ کوچک گفت: «خرگوش راهنمایِ جنگل میگوید یک بچهفیل از هندوستان به جنگل ما سفر کرده است. تا حالا هیچکس این حیوانِ جدید را ندیده و همه برای دیدنش میروند.»
موشِ بزرگتر گفت: «به خرگوش بگو حالا که شب است برای دیدنِ بچهفیل میآییم. چون در روز نورِ خورشید اذیتمان میکند.»
خرگوشِ راهنما، همسایهی کناریشان زیرِ زمین بود. موش کوچک دوید. در زد و پیام موش بزرگتر را گفت. خرگوش داشت میرفت بیرون و گفت: «فیل الآن کنار رود است.» موشها از تونلشان بالا رفتند.
ماه و ستاره پشتِ ابر و شب مثلِ شهرشان در زیرِ زمین تاریک بود. صدای آرامِ رود به گوش میرسید. موش کوچک پرسید: «کسی اینجا هست؟»
صدای خنده آمد: «سلام! فیل هستم.» موش کوچک دوید تا بغلش کند. دستش به پای فیل خورد و گفت: «چه عجیب! تو شبیه یک ستونی.» بچهفیل خندید. موش بزرگتر که دستش به خرطومِ فیل خورده بود، گفت: «اشتباه میکنی! او شبیه یک تونل در زیرِ زمین است.» موش که دیگر دستش به دُمِ فیل خورده بود، گفت: «نه نه! هر دویتان اشتباه میکنید! او شبیه جاروست. یک جاروی نرم.»
ناگهان خرگوش با یک شمعِ روشن از راه رسید. موشها داد زدند: «تو کی هستی؟ تازه به جنگلمان آمدی؟» خرگوش با چشمهای گِرد گفت: «منم خرگوش! آمدم فیل را به جایی که برایش آماده کردهایم ببرم تا بخوابد.» موش کوچک به خرگوش زل زد: «چرا تا حالا فکر میکردم شبیه یک کپهی پنبه هستی!»
موش بزرگتر به موش کوچک نگاه کرد: «خودت را بگو! چرا فکر میکردم شبیه یک توپ علفی؟»
خرگوش، دمِ پنبهایاش را تکان داد و خندید: «فکر میکنم شماها فقط یک شمع لازم داشتید.» بعد به فیل اشاره کرد: «برویم فیلجان!»
موشها وقتی سرشان را بلند کردند و فیل را دیدند، قهقهه زدند: «آره! شمع لازم داریم!»
*. این داستان از کتاب مثنوی معنوی مولوی برگرفته شده است.
ارسال نظر در مورد این مقاله