کبوتر نامهرسان
به کوشش: سعادت سادات جوهری
جارو
فاطمه نصیری، کلاس پنجم
روزی روزگاری در بیشهای شتر کوچولویی زندگی میکرد.
شتر هر روز بعد از غذا مسواک میزد. یکبار بعد از خوردن صبحانه سراغ مسواکش رفت تا دندانهای درشت و سفید خود را تمیز کند. مسواک سر جایش نبود. شتر خانهاش را زیر و رو کرد، ولی آن را پیدا نکرد. او تصمیم گرفت بیرون خانه دنبال مسواکش بگردد.
شتر کوچولو از خانه بیرون آمد. رفت و رفت و رفت و به سنجاب پشمالوی قهوهای رسید. او از سنجاب پرسید:
ـ مسواک مرا ندیدی؟
سنجاب پاسخ داد: «نه!»
شتر ناامید نشد و به راهش ادامه داد تا به تپهای پر از مورچه رسید. غبار اطراف تپه را گرفته بود و شبیه دودی بالا میرفت.
او از میان غبارها مسواکش را دید که تعدادی مورچه داشتند آن را با خود میکشیدند.
شتر فریاد زد: «با مسواک من چه میکنید؟»
مورچهها لحظهای ایستادند، نگاهی به مسواک کردند و گفتند: «جاروی ما را میگویی؟»
شتر این بار خندید و گفت: «جارو نه! مسواک نازنین من!»
*
امیر رضا ذکریایی، کلاس پنجم
من، امیررضا هستم. یک پسر خیلی فعال، بانشاط و پُر انرژی که همیشه دوست دارم موفق باشم و پیشرفت کنم.
من در چند رشتهی ورزشی مثل کشتی، شطرنج، شنا و... رتبههای عالی کسب کردم.
تازه چند تا وسیلهی برقی کوچک هم اختراع کردم.
درسم را خوب میخوانم و با خانواده و همکلاسیهایم همیشه با مهربانی و ادب و احترام صحبت میکنم و از مؤدب بودن، حس خیلی خوبی دارم .
حالا چرا این حرفها را گفتم و نوشتم؟
چون هدفم این است که به همهی دوستان و همسن و سالهایم یادآوری کنم:
دوستانِ من! همهی ما باید برای داشتن یک زندگی سالم و پر افتخار، تلاش کنیم، خوب درس بخوانیم، ورزش کنیم، با دیگران به خوبی رفتار کنیم تا آیندهی زیبایی برای کشورمان رقم بزنیم.
راستی من از پدر و مادرم هم برای همهی زحمات و محبتهایشان سپاسگزارم.
مادر و پدر عزیزم شما فرشتههای روی زمینید. خیلی دوستتان دارم!
*
صدای همیشگی
علی طاها شریفی، کلاس چهارم
من یک کودک فلسطینی هستم. من در جنگ درس میخوانم و مادرم را از دست دادهام و در کنار مادربزرگ و پدربزرگ و دایی و خاله و پدرم زندگی میکنم.
در این مدت که جنگ بیشتر شده، خانههایمان ویران شد و همه ساختمانها فرو ریختند.
خیلی از دوستانم در جنگ شهید شدند. ما همیشه به یادشان هستیم.
من و دوستانم با هم قول و قرار گذاشتیم که تا آخرین نفس با دشمنان مقابله کنیم.
ابراهیم، بهترین دوستم میگوید: «دلم میخواهد زودتر دشمن را نابود کنیم.»
من گفتم: «من هم آرزو دارم زودتر کشورمان آزاد شود.»
دوست دیگرم، ایمن گفت: «مگر کسی هست که نخواهد این دشمنهای ظالم نابود نشوند؟»
بعد یک خاطره از روزهای خوب مدرسه تعریف کردیم و خندیدیم...
که یکدفعه صدای وحشتناکِ همیشگی آمد و ما هر کدام به سمت خیمههایمان دویدیم.
*
خرس کوچولو
دانیال امینی پیرجبی، کلاس هفتم
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا، هیچکس نبود.
در جهان سبز ما یک شهرِ جنگلی بود. در این شهر جنگلی یک خرس کوچولو و مادرش زندگی میکردند.
خرسکوچولو، عاشق آبنبات و نوشابه و کلوچه و چیزهای شیرین بود.
اون همیشه در حال خوردن بود.
مامانِ خرسکوچولو همیشه بهش میگفت: «خرسکوچولوی ناز من،
تو که این همه شیرینی و نوشابه میخوری، بهتره که مسواک بزنی و از نخ دندان استفاده کنی.»
خرس کوچولو هم همیشه میگفت:
- چشم! چشم!
اما اون خیلی تنبلتر از این بود که بخواهد مسواک بزند.
یک شب، خرسکوچولو از شدت دنداندرد از خواب بیدار شد و همش گریه کرد.
آن موقع بود که فهمید باید زودتر از اینها به فکر دندانش میبود و حرف مامانخرسی را گوش میداد.
خرسکوچولو تصمیم گرفت از آن شب به بعد کمتر شیرینی بخورد و بیشتر مراقب سلامت دهان و دندانش باشد.
ارسال نظر در مورد این مقاله