ماجراهای من و پولهام ۷
کارآفرین
مرضیه قلیزاده
شام را که خوردیم، عمورضا گفت: «حالا وقت بازی است.»
من و پرهام بالا و پایین پریدیم و گفتیم: «هورا...!»
از صدای ما، پریا هم دسدسی کرد و خندید. پرهام گفت: «خواهرکوچولوی من هم خوشحال شد. حالا ماروپله بازی کنیم یا دوزبازی؟»
عمورضا گفت: «هیچکدام. چهطور است ظرف میوه را بیاورید و یک کار و کاسبی اینجا راه بیندازیم؟» و بعد به بابا چشمک زد.
بابا بلند شد و ظرف میوه را آورد و گفت: «بسمالله.» یعنی بفرمایید بازی را شروع کنید.
پرهام چند موز برداشت و گفت: «بیا موز دارم. موزهای خوشمزه. موزهای زرد و عسلی!»
بابا برای پرهام دست زد و گفت: «آفرین! خوب بلدی تبلیغ کنی.»
بعد مرا صدا زد و گفت: «سامیار تو هم میخواهی مثل پرهام یه تاجر باشی و فروش خوبی داشته باشی؟»
شانه بالا انداختم و چیزی نگفتم. بابا ادامه داد: «یا میخواهی یه قدم بالاتر از پرهام عمل کنی و کارآفرین باشی؟»
من و پرهام با هم پرسیدیم: «کارآفرین؟»
بابا لبخندی زد و گفت: «بله کارآفرین! یعنی با فکرت ارزش کارهایت را بیشتر کنی. پرهام کاری که تو انجام دادی، کار یک تاجر بود؛ یعنی خرید و فروش. میدانی اگر بخواهی کارآفرین شوی، باید چه کار کنی؟»
پرهام سری تکان داد و گفت: «نه.»
عمورضا گفت: «بیشتر فکر کن. خُب سامیار تو چه فکر میکنی؟»
من هم چیزی به فکرم نمیرسید. بابا به آشپزخانه رفت و با ظرف شیر برگشت.
- این رو میبینید بچهها! اگه با موز و این شیر، شیرموز درست کنید و بفروشید؛ حتماً سود شما بیشتر میشه.»
بعد با انگشت به سرش اشاره کرد و گفت: «فکر تازه. راه جدید. این کاری است که کارآفرین انجام میدهد.»
عمورضا گفت: «خُب حالا نمیخواهید یه شیرموز خوشمزه به ما بدهید؟»
من و پرهام از جا پریدیم و به آشپزخانه رفتیم و با چند لیوان شیرموز خوشمزه برگشتیم.
آفرین به بابا و عمورضا که با این بازی، کارآفرینی را به ما یا دادند.
ارسال نظر در مورد این مقاله