10.22081/poopak.2024.76873

جواب خوبی‌ها

موضوعات

جواب خوبی‌ها

مینا اخباری آزاد

روزی از روزهای آخر ماه پاییز، شکارچی از کنار رودخانه‌ای می‌گذشت. هوا سرد شده بود و آب رودخانه کم‌کم یخ می‌زد. ناگهان شکارچی در میان یخ‌ها ماری را دید.

مار نمی‌توانست حرکت کند؛ چون بدنش سرد شده بود و دُمش در آب یخ زده بود. مار وقتی شکارچی را دید با التماس به او گفت: «ای مرد مهربان، کمکم کن! دُمم این‌جا گیر کرده.»

شکارچی دلش به رحم آمد، یخ‌ها را شکست و دُم مار را بیرون کشید. مار به شکارچی گفت: «لطفاً کمی مرا گرم کن، چون بدنم دارد یخ می‌زند!»

شکارچی مهربان مار را از زمین برداشت و با دستکش‌ها و پالتوی کلُفتش، بدن مار را گرم کرد. وقتی بدن مار گرم شد به شکارچی گفت: «تو زندگی من را نجات دادی و حالا باید نیشت بزنم؛ چون به نظر من جواب خوبی را باید با بدی داد!»

شکارچی گفت: «یک لحظه صبر کن، من همیشه جواب خوبی را با خوبی داده‌ام. بهتر است با هم فکری بکنیم. می‌توانیم اولین حیوانی  که دیدیم، بخوریم و موضوع را برای‌مان حل کند.»

مار قبول کرد و خودش را محکم دور بدن شکارچی پیچید و مرد شکارچی به راه افتاد.

هنوز راه زیادی نرفته بودند که گاوی را دیدند. گاو به حرف‌های آن دو گوش کرد و گفت: «پاداش خوبی را باید با خوبی داد. صاحبم برایم علف می‌آورد و جای خوبی برای خوابیدن درست کرده و از من مراقبت می‌کند. به جای آن هم هر روز مقدار زیادی شیر به او می‌دهم.»

شکارچی به مار گفت: «دیدی، حالا باید بگذاری من بروم.»

اما مار مخالفت کرد و گفت: «گاو احمق است و چیزی سرش نمی‌شود. بهتر است از دیگری سؤال کنیم.»

آن‌ها به راه خود ادامه دادند. بعد از مدتی اسبی را دیدند که به سوی آن‌ها می‌آمد و گاری را به دنبال خود می‌کشید. آن‌ها برای اسب هم ماجرای خود را تعریف کردند. اسب هم به نظر شکارچی و گاو موافق بود. او گفت: «صاحبم به من جو می‌دهد و هر روز از من مراقبت می‌کند و من هم برایش این ‌گاری را می‌کشم.»

اما مار باز هم راضی نشد و گفت: «گاو و اسب حیوانات اهلی و ضعیفی هستند و با همین هم می‌سازند. باید با انسان‌ها زندگی و برای‌شان کار کنند. بهتر است سؤال‌مان را از یک حیوان وحشی بپرسیم.»

و باز هم به راه خود ادامه دادند. وقتی به جنگل رسیدند، روی یکی از شاخه‌های بلند درختی، گربه‌ی وحشی را دیدند. مار از او پرسید: «آیا می‌توانی مشکل ما را حل کنی؟ این مرد زندگی من را نجات داده و من فکر می‌کنم در عوض باید او را نیش بزنم و بکُشم، ولی شکارچی می‌گوید جواب خوبی را باید با خوبی داد. به ما بگو که پاداش خوبی چیست؟»

گربه گفت: «من خیلی پیر شده‌ام و گوش‌هایم خوب نمی‌شنوند! مار سرش را نزدیک گوش گربه برد و دوباره حرف‌هایش را تکرار کرد.»

گربه گفت: «البته من با نظر تو موافقم. جواب خوبی را باید با بدی داد، و چون تو امروز به من درس تازه و خیلی خوبی از زندگی دادی، من هم تو را با پنجه‌هایم له می‌کنم، یعنی همان‌ کاری که خودت می‌خواستی بکنی.» و قبل از این‌که مار بتواند حرفی بزند، گربه او را با پنجه‌های تیزش گرفت و له کرد.

CAPTCHA Image