قطار
*شعرهای مریم زندی*
مادربزرگم آمده
از راه دوری با قطار
با دستهای مهربان
با بوسهای آبدار
*
سوغاتیام را میدهد
سوهان و نان روغنی
با یک قطار قهوهای
با ریلهای آهنی
*
هر روز با مادربزرگ
مشغول بازی میشویم
با این قطار برقیام
هر جای ایران میرویم
*
من میشوم رانندهاش
او میرود پشت سرم
امروز هم هوهوکنان
او را به مشهد میبرم
روز برفی
به من گفتی دوباره
بیا پیش بخاری
هوای کوچه سرد است
تو هم طاقت نداری
*
ولی من یاکریمم
پرم مثل بخاریست
هوای سرد و برفی
برایم مشکلی نیست
*
فقط در روز برفی
برایم نان بیاور
دو قاشق از غذایت
لب ایوان بیاور
ارسال نظر در مورد این مقاله