در باغ مهربانی
بوی فرشته
*مسلم ناصری*
فاطمه سرش را در تنور کرد. داغ بود. آخرین گردهی نان را جدا کرد. فوری بلند شد و نان را در سبد گذاشت. نانها قهوهای و برشته شده بودند. بوی خوشی میدادند. سبد را برداشت. به سوی اتاق میرفت که حسن و حسین نان خواستند. گردهای را دو نیم کرد و به آنها داد. پارچهی سفید و تمیزی از روی میخ چوبی برداشت. مقابل آفتابی که از پنجره میتابید، پهن کرد. سهتا گردهی نان در آن گذاشت. میخواست حسن را صدا بزند تا نانها را برای پدربزرگ ببرد؛ اما دلش برای پدر تنگ شده بود. چند روز بود که بیرون شهر داشتند گودال میکندند تا جلوی حمله دشمن را بگیرند. بقچه را گره زد و برخاست. به پسرانش گفت که جایی نروند و از آنها خواست مراقب خواهرشان، زینب باشند. بعد بیرون رفت.
هوا گرم بود. کسی در کوچه نبود. مردها، همه کمک میکردند. فاطمه از سایهی کوتاه دیوار حرکت میکرد. از چند کوچه گذشت. به نخلستانی رسید. هوا گرفته و مرطوب بود. پرندهها آواز میخواندند. به سوی خندق رفت. از پسربچهای سراغ پدر را گرفت. پسرک به صخرهی سیاهی اشاره کرد. به راه افتاد. مردها استراحت میکردند.
به نزدیک پدر که رسید سلام کرد. چهرهی پدر خسته بود. رنگش زرد بود.
بقچه را روی زمین گذاشت. پدر بیل را تکیه داد. از گودال بالا آمد. با چهرهی خندان جواب سلام دخترش را داد. عرق پیشانیاش را پاک کرد. خاک دستهایش را تکاند و در جواب فاطمه گفت که حالش خوب است. نگاهی به بقچه کرد.
فاطمه نشست و گفت: «پدرجان، مقداری نان پختم. دلم نیامد بدون شما بخوریم.» بعد گره بقچه را باز کرد. پیامبر(ص) تبسمی کرد، نانی برداشت، بو کشید و گفت: «فاطمهجان پس از سه روز این اولین غذایی است که پدرت میخورد.»
پیامبر(ص) لقمهای در دهانش گذاشت. نان جو هنوز گرم بود. بوی عطر دستان دخترش را میداد. لقمهی دیگری برداشت. احساس کرد بوی سیب میدهد.
ارسال نظر در مورد این مقاله