داستان
از خرِ شیطان بیا پایین!
*سپیده رمضاننژاد*
روباهه توی علفزار لم داده بود. شیطان را دید که با خرش از آنجا رَد میشد. با خودش گفت: «خوش به حالِ شیطان! کاش من هم یک خر داشتم تا سوارش میشدم!»
همان موقع، شیطان خر را توی علفزار ول کرد و خودش رفت پشتِ علفها.
روباهه به خره نگاه کرد و گفت: «هِی خره، سوارم میکنی؟»
خره گفت: «عرعر.»
روباهه پرید پشتِ خرِ شیطان و به طرف ده رفت. خوش و خرم، از این سرِ ده رفت آن سرِ ده. از آن سرِ ده آمد این سرِ ده.
همه چیز خوب بود تا اینکه، توی سرش، پر از فکرهای ناجور شد. فکرهای ناجور گفتند: «هی روباهه، الکی اینوَر و آنوَر نرو. یک کمی هم آتش بسوزان.»
روباهه نمیدانست چه آتشی بسوزاند.
یکی از فکر ناجورها گفت: «برو توی مزرعه. سطلِ شیر گوسفنده را چپه کن.»
روباهه همین کار را کرد.
دومی گفت: «یکی بزن پسِ کلهی گاوه.» روباهه گفت: «چشششم!» و شترق زد پسِ کلهی گاوه.
سومی گفت: «تخمهای مرغه را بردار و دَر برو.» روباهه تخممرغها را برداشت و دَر رفت.
لاکپشته، که آن گوشهها نشسته بود و همه چیز را میدید، داد زد: «از خرِ شیطان بیا پایین روباهه!»
روباهه صدای لاکپشته را شنید. سرِ خر را کج کرد و رفت آنطرف. تخممرغها را کوبید روی لاکِ لاکپشته و قاه قاه خندید.
قاه قاهش توی مزرعه پیچید. اینوَر چرخید و آنوَر چرخید تا به گوش سگه رسید.
سگه عصبانی شد.. افتاد دنبالشان. سگه بدو خره بدو. آخرش، یک سنگ گیر کرد زیر پای خره. خره کجکی شد. روباهه از پشتش سُر خورد. داشت میافتاد زمین که دُم خره را گرفت. سگه یک گازِ محکم از دُم روباهه گرفت.
جیغِ روباهه بلند شد. خره از جیغِ روباهه ترسید. یک جفتک انداخت و روباهه را پرت کرد آنطرف.
روباهه، آخ و اوخکنان، از جا پرید. یکدفعه، دید هنوز همانجا توی علفزار است. نه سوارِ خر شده، نه به ده رفته و نه آتش سوزانده. نفسِ راحتی کشید.
خره، که داشت علف میخورد، زُل زد توی چشم روباهه و گفت: «عر!»
همانموقع، شیطان از پشتِ علفها درآمد. سوار ِخرش شد و رفت به طرف ده.
روباهه هم روی علفها لم داد و دیگر به هیچ خری فکر نکرد.
ارسال نظر در مورد این مقاله