10.22081/poopak.2024.77095

ننه‌چتری و آشتی ابرها

موضوعات

داستان

ننه‌چتری و آشتی ابرها

ریحانه صادقی‌یکتا

مدت‌ها بود که باران نیامده بود. ننه‌چتری، دلش برای باران تنگ شده بود. یک روز، بقچه‌اش را برداشت و به راه افتاد. خودش را از کمد بیرون انداخت و گفت: «امروز می‌روم با ابرها حرف می‌زنم... شاید آن‌ها بدانند باران کجاست؟»

ننه‌چتری تا دم حیاط آمد و به باد گفت: «پسرجان، الهی خیر ببینی! من را تا نزدیکی ابرها ببر. باید ببینم باران کجاست؟»

باد هوهویی کرد و گفت: «بفرمایید! ننه‌چتری.»

ننه‌چتری سوار باد شد و رفت بالا. بالا و بالاتر. خیلی خیلی بالا. نزدیک ابرها که شد، گفت: «همین‌جا خوب است.»

آن‌وقت، ننه‌چتری پرید روی یک ابرکوچولو. یک ابر کله گنده و یک ابر سیبیلو هم آن‌جا بودند. ابرها با فاصله و پشت به هم نشسته بودند. ننه‌چتری به آن‌ها گفت: «ببینم این‌جا چه خبر است؟ باران کجاست؟ دلم برایش تنگ شده است؟»

ابر کوچولو گفت: «آن دو با هم قهر هستند. جواب هیچ‌کس را هم نمی‌دهند.»

ننه‌چتری گفت: «قهر! آن هم جلوی ابرکوچولوها! امروز باید آشتی کنید و به من بگویید باران کجاست؟»

ابر کله گنده گفت: «باران پیش سیبیلو است.»

ابر سیبیلو گفت: «دروغ می‌گوید. پیش خودش است.»

یکی این گفت و دوتا آن. تا این‌که بین دوتا ابر دعوا شد. ابرها از شدت عصبانیت سیاه‌ سیاه شدند.

ننه‌چتری دهانش باز مانده بود و گفت: «وای چه چیزها! دوتا ابر بزرگ! خجالت  نمی‌کشید؟ زود باشید هم‌دیگر را ببوسید و آشتی کنید.»

ابرهای سیاه سرشان را زیر انداختند.

ننه‌چتری دم گوش باد پچ پچی کرد و بعد با هم خندیدند. باد به سمت ابرها هوهو کرد.

یکهو شترق... ابر کله گنده محکم خورد به ابر سیبیلو. بومب بومب صدای رعد همه جا پیچید و برق آسمان را روشن کرد‌. حالا رعد و برق هم آمده بودند وسط آشتی‌کنان. ابرها هم‌دیگر را بغل کردند و روبوسی کردند. بعد هم هااا هااا هااااا خندیدند. ننه‌چتری یکهو صدای چیک چیک باران را شنید که روی سرش می‌ریخت. با شادی فریاد زد: «باران... باران آمد. آی به قربان صدایت شوم!»

ابرکوچولوها هم که تا حالا رعد و برق و باران ندیده بودند، خوش‌شان آمد. خودشان را به هم زدند و غش غش خندیدند. اشک شادی از چشم‌های ابرکوچولوها جاری شد. صدای شرشر باران که روی زمین می‌خورد، همه را خوش‌حال کرد.

CAPTCHA Image