10.22081/poopak.2024.77096

غول خودخواه

موضوعات

داستان‌ترجمه

غول خودخواه

مترجم: سعید عسکری

هر روز بعدازظهر، وقتی که بچه‌ها از مدرسه به خانه برمی‌گشتند، با شادی و خنده به سمت باغ بزرگ و زیبای نزدیک مدرسه‌شان می‌دویدند. در آن‌جا، زیر درختان سرسبز، ساعت‌ها بازی می‌کردند.

در این باغ دوازده درخت هلو بود که در فصل بهار با شکوفه‌های ظریف صورتی و مروارید رنگ خود ، باغ را پر از رنگ و عطر می‌کردند. پرنده‌ها روی درخت‌ها می‌نشستند و آن‌قدر شیرین آواز می‌خواندند که بچه‌ها برای گوش دادن به آنها بازی‌شان را متوقف می‌کردند.

تا این‌که صاحب باغ که یک غول بزرگ بود، بعد از هفت سال به خانه‌اش برگشت. وقتی به قلعه‌اش رسید، با کمال تعجب دید که بچه‌ها در باغ مشغول بازی هستند و صدای خنده‌ی‌شان در هوا پیچیده است!

او با صدای خشن و تند فریاد زد: «این‌جا چه‌کار می‌کنید؟»

 بچه‌ها که از صدای او ترسیده بودند، به سرعت پا به فرار گذاشتند. غول بزرگ و قوی با صدای بلندی گفت: «این باغ زیبا فقط مال من است! هیچ‌کس نباید در آن بازی کند.» سپس، دور باغش دیوار بلندی ساخت و روی آن تابلویی گذاشت که بر روی آن نوشته شده بود: «فقط من می‌توانم این‌جا بازی کنم!»

او یک غول خودخواه بود. حالا بچه‌های بیچاره جایی برای بازی نداشتند. آنها دور دیوار بلند باغ می‌چرخیدند و با حسرت درباره زیبایی آن باغ صحبت می‌کردند. آنها به هم می‌گفتند: «چه‎قدر آن‌جا خوشحال بودیم.»

 با آمدن بهار، سرتاسر کشور پر از گل‌های رنگارنگ و پرندگان خوش‌صدا شد؛ اما در باغ غول خودخواه، هنوز نشانه‌های زمستان باقی مانده بود. پرندگان در آن باغ آواز نمی‌خواندند؛ درختان هم فراموش کرده بودند که شکوفه دهند.

یک روز، یک گل زیبا سرش را از میان چمن‌ها بیرون آورد؛ اما وقتی تابلو را دید با ناراحتی دوباره به خاک برگشت و به خواب عمیقی فرو رفت.

تنها، برف و سرما خوش‌حال بودند. آن‌ها با شادی فریاد می‌زدند: «بهار به این باغ نمی‌آید. ما می‌توانیم تمام سال را این‌جا بمانیم!» برف با لایه‌ی سفیدی زمین را کاملاً پوشاند و یخ درختان را به رنگ نقره‌ای زیبا درآورد.

آن‌ها از باد سرد شمالی دعوت کردند که در کنارشان بماند و باد نیز قبول کرد. او در تمام باغ چرخید و با خوش‌حالی گفت: «این جا خیلی قشنگ است! بیایید از تگرگ هم دعوت کنیم که به این جا بیاید!» و با این دعوت، تگرگ هم به جمع آن‌ها اضافه شد. تگرگ هر روز با صدایی بلند بر روی سقف قلعه می‌بارید تا اینکه بیشتر کاشی‌ها را شکست.

غول خودخواه در کنار پنجره نشسته بود و به باغ سرد و سفید پوشیده از برفش نگاه می‌کرد. با دل‌خوری گفت: «چرا بهار این‌قدر دیر کرده است؟ امیدوارم زودتر خودش را برساند!»

در یک صبح دل‌انگیز و آفتابی، غول بزرگ که در تخت‌خواب نرم و بزرگش خوابیده بود، ناگهان بیدار شد. او با تعجب صدای زیبایی را شنید که در هوا پیچیده بود. این موسیقی چنان دل‌نشین و شیرین بود که غول فکر کرد شاید نوازندگان پادشاه در حال عبور از کنار خانه‌ی او هستند!

اما وقتی به سمت پنجره نگاه کرد، متوجه شد که تنها یک پرنده‌ی کوچک در باغش آواز می‌خواند. غول با خود گفت: «چه‌قدر زیباست! مدت‌ها بود که صدای پرنده‌ای را نشنیده بودم.» و در دلش احساس شادی کرد، زیرا این آواز برای او زیباترین صدای دنیا بود.

او منظره‌ی شگفت‌انگیزی را در باغ دید. از سوراخ کوچکی که در دیوار وجود داشت، بچه‌ها به داخل آن نفوذ کرده بودند. هر درختی که او می‌دید، یک بچه‌ی خوش‌حال روی آن نشسته بود. درختان از شادی بچه‌ها پر از شکوفه شده و به آرامی دست‌های‌شان را بالای سر آن‌ها تکان می‌دادند، انگار می‌خواستند خوش‌حالی‌شان را نشان دهند!

پرندگان با شوق و شادی در حال پرواز بودند و صدای جیک‌جیک آن‌ها فضای باغ را پر کرده بود. گل‌ها نیز سرهای خود را از میان چمن‌های سبز بالا می‌آوردند و به نظر می‌رسید که در حال خندیدن هستند. باغ  بسیار زیبا و دل‌انگیز شده بود؛ اما در گوشه‌ای از باغ، هنوز آثار زمستان دیده می‌شد. آن قسمت دورترین نقطه‌ی باغ بود و پسری خردسال در آن‌جا ایستاده بود. او آن‌قدر کوچک بود که نمی‌توانست به شاخه‌های درخت برسد و با ناراحتی دور درخت می‌چرخید و گریه می‌کرد. درخت بیچاره هنوز پوشیده از یخ و برف بود و باد سردی بر بالای آن می‌وزید. درخت گفت: «بیا بالا! پسرکوچولو.»

 او شاخه‌هایش را به آرامی خم کرد تا پسرک بتواند بالا بیاید؛ اما پسرک هنوز خیلی کوچک بود.

وقتی غول بزرگ به بیرون نگاه کرد، ناگهان قلبش مانند یک گل نرم و لطیف شد. او با صدای آرامی گفت: «چه‌قدر خودخواه بوده‌ام! حالا می‌دانم چرا بهار این‌جا نمی‌آید. من آن پسر بچه کوچک را بالای درخت می‌گذارم. سپس دیوار را خراب می‌کنم و باغ من برای همیشه زمین بازی بچه‌ها خواهد بود.»

غول بزرگ به طبقه پایین آمد و در ورودی را به آرامی باز کرد و به باغ رفت. اما وقتی بچه‌ها او را دیدند آن‌قدر ترسیدند که همه فرار کردند و باغ دوباره زمستان شد.

فقط آن پسربچه کوچولو ندوید، چون چشمانش چنان پر از اشک بود که آمدن غول را ندید.

غول پسرک را به آرامی روی درخت گذاشت. پسرک خندید، درخت شکوفه داد و پرندگان روی شاخه‌هایش نشستند و آواز خواندند. پسر کوچک دستانش را دور گردن غول انداخت و او را بوسید. بچه‌ها وقتی دیدند غول عصبانی نیست، دوان دوان برگشتند و دوباره بهار آمد. غول گفت: «حالا این باغ مال شماست، بچه‌های کوچک!» و یک تبر بزرگ برداشت و دیوار را خراب کرد.

بچه‌ها تمام روز در باغ بازی کردند و عصر برای خداحافظی پیش غول آمدند. از آن روز به بعد هر روز بعدازظهر که مدرسه تمام می‌شد، بچه‌ها می‌آمدند و بازی می‌کردند. غول با همه‌ی بچه‌ها مهربان بود. سال‌ها گذشت و او پیر و ضعیف شد. روزها روی صندلی راحت بزرگی می‌نشست و بازی بچه‌ها را تماشا می‌کرد. او همیشه می‌گفت: «من گل‌های زیبای زیادی دارم؛ اما بچه‌ها زیباترین گل‌های دنیا هستند.»

CAPTCHA Image