کبوتر نامهرسان
(آثار خوب بچهها)
*به کوشش: سعادت سادات جوهری*
ریحانه نصیری ارشد
" برگِ آخر"
زرافه نگاهی به بالاترین شاخهی درخت کرد. خودش بود؛ درخت جادویی.
زرافه دهانش را حسابی باز کرد و چندتا از شاخههای درخت را بلعید .
لپهایش پر شده بود و به زحمت برگهای داخل دهانش را میجوید. با چشمهای گرسنهاش منتظر این بود که هر چه زودتر برود سراغ بقیهی برگهای سبز رعناییاش و آن را نوش جان کند .
اگر بخواهیم دقیق حساب کنیم فقط ۱۲۳ دقیقه مانده تا اینکه درخت جادویی آنقدر کوچک و کوچک شود تا اینکه برود زیر زمین.
آخر سر هم جنگل خوشرنگ و لعابی که چشمهایتان از دیدنش میخندد میافتد وسط قحطی و بیآب و برگی.
زرافه انگار که یاد موضوع مهمی افتاده باشد چشمهای درشتش را گرد کرد و دوباره چندتایی برگ بزرگ را با عجله داخل دهانش کرد و برای آخرین بار طوری با آن درخت خداحافظی کرد که یاد و خاطرهی این برگها تا همیشه در ذهنش باقی بماند...
__________
ایل آی توکلی داشلی برون
مداد و پاککن
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان، هیچکس نبود. یک روز مداد و پاککن داشتند بازی درست و غلط را انجام میدادند. مداد کلمهای مینوشت و اگر مداد غلط مینوشت، پاککن آن را پاک میکرد. ناگهان وسط بازی نوک مداد شکست و دیگر نتوانستند به بازی ادامه بدهند. مداد و پاک کن فکر کردند و گفتند بهتر است پیش دکتر برویم، تا شکستگی را ترمیم کند. آن دو پیش دکتر مدادها رفتند. دکتر مداد را معاینه کرد و گفت: «درمان تو پیش من است.» و به تراش زنگ زد تا بیاید. وقتی تراش آمد، نوک مداد را تراش کرد و مداد و پاک کن دوباره به بازی درست و غلط ادامه دادند.
نیایش آدینه- کلاس سوم
بهترین صدا
صدای لالایی مادرم، زیباترین صدای دنیاست .
وقتی روی پاهای مادرم دراز میکشم و او مرا تاب میدهد و برایم لالایی میخواند، در رؤیا فرو میروم و خوابهای طلایی میبینم.
خواب میبینم با دوستانم در آسمانها هستیم. همگی بال درآوردهایم، پرواز میکنیم و از درختان بلند شکلات و هدیه میچینیم و من سوار بر اسب سفید بالدارم میشوم تا از آسمان ستاره بچینم.
______
سیدمحمد ربانی
خرس شادِ سادهلوح
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون، هیچکس نبود. یک خرس سادهلوح بود که همیشه فریب میخورد. او همیشه شاد و خندان بود و فقط میخورد و میخوابید. یک روز تمساحی به جنگل آمد و خواست خرس سادهلوح را بخورد. او میدانست که خرس سادهلوح بسیار وحشی است و نمیتواند به سادگی او را شکار کند.
به همین دلیل تصمیم گرفت نقشهای بکشد تا او را بخورد. تمساح رفت و به خرس فریبخور گفت: «عزیزم، بیا به خانهی من برویم که آنجا کلی دوست خوب پیدا میکنی.»
خرسکوچولو حرف او را باور کرد و گفت: «باشد، قبول، بیا برویم که ببینم چه میشود.»
آنها قدم زدند و با هم به خانهی تمساح رفتند. کمی بعد، به خانهی او رسیدند. در آنجا هیچکس نبود. تمساح رفت و جایی قایم شد تا بعد خرس را بخورد. کمی بعد، تمساح خرس را ترساند. خرسکوچولو فهمید تمساح میخواهد او را بخورد، برای همین زود فرار کرد .
ارسال نظر در مورد این مقاله