10.22081/poopak.2024.77099

پیاده و سواره- سنگ ترازو

موضوعات

قصه‌های شیرین ایرانی

رامین جهان پور

سنگ ترازو

در زمان‌های قدیم، مرد فقیری به همراه همسرش زندگی می‌کرد. آن‌ها از شیر تنها گاوی که داشتند کره درست می‌کردند و به یکی از بقال‌های محل می‌دادند و به جای پول، مایحتاج زندگی را از مرد بقال می‌گرفتند. زن تکه‌های بزرگ کره را با دست گرد می‌کرد و به اندازه‌ی یک کیلو کره در می‌آورد و شوهرش آن را تحویل بقال می‌داد. یک روز که مرد همراه زنش داخل خانه مشغول آماده کردن کره محلی بودند، مرد بقال از راه رسید و با عصبانیت به مرد گفت: «من به‌ خاطر دلسوزی به شما دو نفر اعتماد کردم و کره‌های شما را خریدم؛ اما امروز فهمیدم که شما دوتا دارید سر من کلاه می‌گذارید. واقعاً از شما انتظار همچین کاری را نداشتم!:

 مرد و زن روستایی با تعجب به مرد بقال خیره شدند. مرد گفت: «خدا نکند ما بخواهیم سر شما کلاه بگذاریم... چه چیزی باعث ناراحتی شما شده؟»

مرد بقال با عصبانیت گفت: «دیروز یکی از مشتری‌هایم که همیشه از من کره می‌خرید کره‌اش را پس داد و گفت: «وزن کره‌های شما ۹۰۰ گرمی است و در واقع ۱۰۰ گرم کم‌تر از یک کیلو. من به ‌خاطر این‌که مشتری‌ام را متوجه اشتباهش کنم بقیه کره‌ها را با ترازو وزن کردم؛ اما متأسفانه همه‌ی آن‌ها 100 گرم از یک کیلو کم داشت. شما چه‌طوری کره‌ها را وزن می‌کنید و به مغازه‌ی من می‌آورید؟»

مرد سری از افسوس تکان داد و گفت: «من سنگ ترازو در خانه ندارم به‌ خاطر همین همیشه از یک کیلو شکری که از مغازه‌ی شما گرفتم استفاده می‌کنم. شما همیشه یک کیلو شکر توی کیسه می‌ریزید و به من می‌دهید. در واقع سنگ ترازوی من همان کیسه شکر شماست...»

پیاده و سواره

در روزگاران قدیم روزی مرد دانشمندی سوار بر اسبش شده بود و به طرف شهر می‌رفت. همان‌طور که می‌رفت وسط بیابان نگاهش به مردی خورد که گریان و نالان وسط راه، روی زمین نشسته بود و داشت گریه می‌کرد. مرد دانشمند نگاهی به چهره‌ی خسته‌ی او انداخت و گفت: «چی شده دوست من؟ این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ چرا این‌قدر غمگین و ناراحتی؟»

مرد با آه و ناله جواب داد: «چه بگویم که از گرسنگی نای راه رفتن ندارم. دو شبانه‌روز است که توی راهم و چیزی نخوردم. می‌خواستم به شهر بروم راه را گم کردم. حالا هم کف پاهایم زخم شده و تاول زده...»

مرد دانشمند با شنیدن این حرف‌ها خیلی زود از اسبش پایین آمد و مقداری نان و گوشت که توی بقچه‌اش داشت به او داد. بعد او را سوار اسبش کرد و گفت: «نگران نباش. من تو را به شهر خواهم برد. حالا تو برو من هم ‌با پای پیاده دنبالت خواهم آمد.»

مرد گرسنه سوار بر اسب شد و بلافاصله اسب را هِی کرد و به سرعت از کنار دانشمند دور شد. دانشمند که اصلاً انتظار همچین کاری را از او نداشت کمی به دنبال اسب دوید و از همان‌جا فریاد زد: «ای مرد. اسبم برای تو و هر جا می‌خواهی با آن برو. فقط یک لحظه  وایسا...!»

مرد اسب‌سوار لحظه‌ای ایستاد در حالی‌که چند متر با مرد دانشمند فاصله داشت گفت: «زود حرفت را بزن که خیلی عجله دارم...»

مرد دانشمند از همان راه دور گفت: «فقط یادت باشد این قصه را برای هیچ‌کس تعریف نکنی؛ چون بعد از این دیگر هیچ اسب‌سواری به هیچ آدم گرسنه و در راه مانده‌ای  کمک نخواهد کرد و هیچ آدم با معرفتی دست نیازمندی را نخواهد گرفت... حالا هر جا که می‌خواهی برو... اسبم حلالت.»

مرد اسب‌سوار وقتی این حرف دانشمند را شنید، شرمنده شد و دوباره به گریه افتاد. او از اسب پیاده شد و به دانشمند گفت: «من بهترین درس زندگی را امروز از شما یاد گرفتم به خدا قسم تا عمر دارم قدردان شما هستم.»

CAPTCHA Image