در باغ مهربانی
پیغامی از طرف خدا
سمیه سبزهای
صفیه منتظر بیست و هفت بود. وقتی بیدار شد فوری انگشتهایش را شمرد؛ بیست و هفتمین روز از هفتمین ماه سال بود؛ یعنی روز تولدش.
کنار سفرهی صبحانه ایستاد و گفت: «امروز بیست و هفتم ماه رجب است.»
مادر انگشتش را روی دماغش گذاشت و نگاهش کرد.
صفیه با لبخند گفت:: «امروز، تولد من است.»
بابا لقمهاش را توی سفره گذاشت و بدون خداحافظی رفت.
صفیه سرش را پایین انداخت. کنار سفره نشست و منگولههای قرمز دامنش را نگاه کرد.
مادر دستش را روی شانهی صفیه گذاشت. او را به سمت خودش کشید. بوسید و گفت: «پدرها که از تولد دخترشان خوشحال نمیشوند. نباید الآن میگفتی.»
صفیه کاسهی شیر را برداشت و گفت: «اما من که بابا را اذیت نمیکنم.»
مادر به کتاب روی تاقچه نگاه کرد و گفت: «غصه نخور! قرار است خدا پیامبری بفرستد تا راه بهشت و خوبی را به همه نشان دهد. او حتماً توی دل پدرها هم برای دخترشان جا باز میکند.»
صفیه دستهای مادرش را گرفت و با عجله پرسید: «واقعاً؟!»
مادر یک لقمه نان و خرما پیچید و گفت: «بله، واقعاً؛ سالهاست منتظر او هستم. من بعد از هر کار خوبی که انجام میدهم دعا میکنم خدا زودتر او را بفرستد.»
صفیه لقمهاش را قورت داد و گفت: «از این به بعد من هم دعا میکنم.»
اول از همه سفره را کمک مادر جمع کرد؛ بعد دستهایش را بالا آورد و گفت: «خدایا زودتر پیامبرت را بفرست!»
یادش آمد دوستش اسما مریض شده؛ یک کاسه از آشهای مادر را برای او برد و توی دلش گفت: «خدایا زودتر پیامبرت را بفرست!»
مادر گفت: «راستی برای مادربزرگ هم باید آب بیاوری.»
صفیه کوزهاش را از آب چشمهی زمزم پر کرد. آن را روی زمین گذاشت. دستهایش را به سمت آسمان گرفت و دوباره گفت: «خدایا پیامبرت را برسان!»
وارد خانه شد. توی حیاط روی حصیر خوابید و به آسمان روز بیست هفتِ هفت نگاه کرد. ابرها شکل فرشته و گل شده بودند. از خستگی همانجا خوابش برد.
ارسال نظر در مورد این مقاله