ماجراهای من و پولهام ۱۰
شکر نعمت
مرضیه قلیزاده
یک روز سرد زمستانی، همراه پدر از خرید برمیگشتیم. کیسهی خریدها در دست پدر بود و من از سرما دستهایم را در جیب کاپشن گذاشته بودم.
سر راه، آقای نصرتی، پدر اشکان را دیدیم. اشکان، همکلاسیام است. پسر خوبی است، فقط کمی سربههواست و آقای خوشرو همیشه در کلاس میگوید: «نصرتی، حواست کجاست؟»
پدر با آقای نصرتی سلام و علیکی کرد و حالش را پرسید.
آقای نصرتی که اخمهایش درهم بود، گفت: «چه حالی، چه احوالی؟ با این وضع کساد بازار میخواهی خوب باشم؟»
پدر سعی کرد لبخندی بزند. کیسهی میوه را به سمت او گرفت و تعارف کرد: «بفرما! توکل بر خدا کن. به قول شاعر
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند.»
آقای نصرتی یک نارنگی برداشت و سرش را تکان داد. پدر ادامه داد: «خدا حواسش به همهی بندههایش هست. ما هم همیشه باید شکرگزار باشیم.»
خداحافظی کردیم و به سمت خانه راه افتادیم. دستهایم را از جیب بیرون آوردم و یک نارنگی برداشتم. از پدر پرسیدم: «بابا یعنی آقای نصرتی فقط باید خدا رو شکر کنه که مشکلاتش حل بشه؟»
پدر نگاهی به من کرد و گفت: «به خدا توکل کنه، شکر کنه و دست از تلاش برنداره.»
حبههای نارنگی را یکی یکی در دهانم انداختم و یاد سفرهی عزیزجون افتادم که دورتادور آن نوشته بود: «شکر نعمت نعمتت افزون کند.»
*
این هم یکی دیگر از درسهایی بود که برای ثروتمند شدن از بزرگترها یاد گرفتم:
همیشه باید شکرگزار خدا باشیم.
ارسال نظر در مورد این مقاله