10.22081/poopak.2025.77121

سوار بشوید، سوار نشوید!

موضوعات

داستان‌ترجمه

سوار بشوید، سوار نشوید!

مترجم: سعید عسکری

یک صبح زود و دل‌انگیز، آسیابان مهربان و پسرش از خواب بیدار شدند. آفتاب هنوز به طور کامل طلوع نکرده بود و هوا تازه و خنک بود. آن‌ها تصمیم گرفتند به بازار نزدیک شهر بروند تا الاغ‌شان را بفروشند.

آن‌ها چند کارگر مزرعه را دیدند  که مشغول شخم زدن زمین بودند. وقتی از کنارشان رد می‌شدند، آسیابان صدای یکی از آن‌ها را شنید که می‌گفت: «به این  نادان‌ها نگاه کنید! الاغ دارند، ولی سوار آن نمی‌شوند!»

مرد آسیابان که  نمی‌خواست که نادان به نظر بیاید، به پسرش گفت: «بیا، سوار الاغ شو!»

پسر با خوش‌حالی روی الاغ نشست و آن‌ها به سفرشان ادامه دادند. آسیابان و پسرش از کنار تعدادی از پیرمردهایی که با هم حرف می‌زدند، عبور کردند. یکی از پیرمردها با صدای بلند گفت: « به این جوان بی‌ادب نگاه کنید!  مانند یک شاهزاده روی الاغ نشسته است؛ اما پدر پیرش پیاده راه می‌رود.»

پسر خیلی شرمنده شد و به سرعت از روی الاغ پایین آمد. او به پدرش گفت: «لطفاً شما سوار شوید!»

پدر با لبخندی مهربان پاسخ داد: «چشم، عزیزم!» سپس او روی الاغ نشست و هر دو با خوش‌حالی به راه‎شان ادامه دادند.

آن‌ها به چاه آبی رسیدند که چند زن در حال پر کردن سطل‌های آب خود بودند. یکی از زن‌ها با صدای بلند گفت: «چه پدر خودخواهی است که خودش روی الاغ نشسته در حالی که پسر کوچک و بیچاره‌اش به دنبال او می‌دود!»

آسیابان خیلی خجالت‌زده شده بود. او روی الاغ جا باز کرد و پسرش را به آرامی بالا کشید تا جلوی خودش بنشیند. آن‌ها مدتی با هم در جاده‌ای آرام و زیبا پیش رفتند و از مناظر اطراف لذت بردند.

وقتی آن‌ها به نزدیکی شهر رسیدند، مردی را دیدند که مشغول نگه‌داری از اسب ها بود. آن مرد به آسیابان نزدیک شد و پرسید: «سلام! آیا این الاغ مال تو است؟»

آسیابان با خوش‌حالی پاسخ داد: «بله، آقا!»

مرد چوپان با ناراحتی گفت: «شما دو نفرنباید این الاغ بیچاره را اذیت کنید و با هم سوار آن بشوید، این زبان‌بسته از زور خستگی راه نمی‌تواند برود.» بعد هم با ناراحتی سرش را تکان داد و اسب‌هایش را به حرکت درآورد و رفت.

آسیابان و پسرش از روی الاغ پیاده شدند و مدتی در آن‌جا ایستادند. آن‌ها واقعاً نمی‌دانستند باید چه‌کار کنند.

پسر با هیجان گفت: «پدر! چوپان راست می گفت،الاغ خیلی خسته است. حالا ما او را با خود ببریم.» آن‌ها با طناب‌ پاهای الاغ را به یک شاخه‌ی محکم بستند و او را از زمین بلند کردند و راه افتادند.

اما الاغ نازنین از این کار خوشش نیامد و با صدای بلندی نعره کشید. صدای نعره‌های او همه جا پیچید . عابران کنجکاو شدند و به سمت آن‌ها آمدند تا این نمایش عجیب و غریب را ببینند. همه با تعجب به الاغ نگاه کردند و خنده بر لبان‌شان نشسته بود!

آن‌ها به آسیابان و پسرش نگاه می‌کردند که الاغی را به‌صورت وارونه بر دوش خود حمل می‌کردند و برای همین آن‌ها را مسخره کردند.

یکی از آن‌ها با صدای بلند فریاد زد: «چه کار احمقانه‌ای! چرا کسی که می‌تواند روی الاغ سوار شود،  باید این‌طوری او را روی دوش خود حمل کند؟»

الاغ که به شدت خسته و کلافه شده بود، تصمیم گرفت خود را رها کند. بنابراین با تمام قدرتش روی پاهایش ایستاد و با یک جست و خیز فرار کرد و دیگر خبری از او نشد!

آن روز، آسیابان و پسرش الاغ‌شان را گم کردند؛ اما از این تجربه درس مهمی آموختند:

اگر سعی کنید همه را راضی و خوش‌حال نگه دارید، شاید در نهایت نتوانید هیچ‌کسی را راضی و شاد کنید.

 

بنویس!

به نظر شما، الاغ چه احساسی درباره‌ی سفر خود داشت؟ یک دفتر خاطرات برای الاغ بنویس و توضیح بده که پس از فرار، او به کجا رفت.

CAPTCHA Image