شب بارانی
غلامرضا آبروی
از خانه که بیرون آمد باران می بارید. توی تاریکی دنبالش راه افتادم. کیسه ای روی دوشش بود. کمی که رفت ایستاد. کیسه از دستش افتاد. شنیدم که گفت: خداوندا آنچه به زمین ریخته به من بازگردان!»
وقتش بود خودم را به او معرفی کنم. جلو رفتم و سلام کردم مرا شناخت. گفت «معلی، تو هستی؟»
گفتم: «بله.»
از من خواست روی زمین بگردم و در جمع کردن چیزهایی که ریخته بود کمکش کنم. خم شدم روی زمین و در تاریکی جستجو کردم. کیسه ای بود که مقداری نان از آن ریخته بود. نانها را توی کیسه گذاشتم و گفتم: «اجازه بدهید من بیاورم.»
قبول نکرد. کیسه را از من گرفت و گفت: «همراه من بیا.»
با هم رفتیم تا به زیر یک طاق رسیدیم. عده ای خوابیده بودند. می دانستم که آنها فقرا و گرسنگان شهر هستند. امام صادق (ع) نانها را از کیسه بیرون آورد و در کنار هر کدام از آنها یک یا دو نان گذاشت. بعد از آن که نانهای توی کیسه تمام شد در تاریکی شب برگشتیم .
ارسال نظر در مورد این مقاله